#ملورین_پارت_137


همین لحظه موکت روی پله ها زیر پام سُر خورد و پرت شدم پایین.

هرلحظه منتظر بودم سرم به شدت بخوره به زمین که توی جای نرمی فرو رفتم.

میدونستم شایانه چون همه خواب بودن.

آروم لای چشمام رو باز کردم.تو چشمام خیره شده بود و گفت:-خوبی؟

سرم رو تکون دادم و خواستم ازش جدا بشم که محکم تر به سینش فشردم.

توی چشمام زل زد و گفت:-دوستت دارم ملورین...

جا خوردم!

به سختی خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و با دو خودم رو به اتاقم رسوندم.

به در اتاق تکیه دادم.

نفس نفس می زدم.

نیم ساعت گذشته بود هنوز پشت در بودم.

با صدای پا و بسته شدن در اتاقی فهمیدم شایان رفته توی اتاقش...

آروم در رو باز کردم و یواش از پله ها پایین رفتم.

رفتم توی آشپزخونه و در یخچال رو باز کردم.

بطری آب رو برداشتم و لیوان رو پر کردم .

با صدای شخصی که از پشت سرم اومد لیوان از دستم افتاد روی زمین و تیکه تیکه شد.

برگشتم...یه نفر توی تاریکی ایستاده بود. یک قدم عقب رفتم که با سوزشی که توی کف پام پیچید روی زمین نشستم، خورده شیشه ها توی پام فرو رفته بود و خون کف پام رو سرخ کرده بود.

سرم رو بالا گرفتم و با چهره ی برزخی شهروین رو به رو شدم.

عصبی بهم نگاهی کرد و گفت:-چقد دست و پا چلفتی هستی...این رو گفت و کلید برق رو زد.

با اخم بهش زل زدم.

romangram.com | @romangram_com