#ملورین_پارت_135
نیاسان، نیسا رو توی بغلش گرفته بود روی صندلی کمک راننده نشسته بود.
شهروی هم توی ماشین وهرام بود و هنوز بیهوش بود.
ماشین رو توی حیاط ویلا پارک کردم، وهرام هم ماشینش رو پشت ماشین ما پارک کرد و پایین اومدن...
با کمک شایان که حالا پاش کاملا خوب شده بود شهروین رو از پله ها بالا بردن، انقد خسته بودم که گفتم هر اتاقی میخواین بذارینش...
حتی لباس های خاکیمون رو عوض نکردیم،شُک این اتفاق و خستگی اجازه ی حرکت نمی داد.
خودم رو روی مبل انداختم با خستگی رو به نیاسان کردم.
-هنوز نمیخوای بگی اینجا چه خبره؟
نیاسان نگاهی به صورت معصوم نیسا کرد و شروع کرد به توضیح دادن-: قبل از این که ما به خواب بریم اون شیاطین برای تهدید من و شهروین خانواده ی من رو توی سیاهچالی عجیب زندونی کردن...
شهروین رفت تا با استفاده از نیروهاش خانوادم رو نجات بده ولی فقط میتونست یک نفر رو نجات بده...شهروین خیلی به نیسا علاقه داره همیشه همه جا مواظبش بوده ...اون تصمیم گرفت نیسا رو نجات بده، هیچ راه دیگه ای نبود باید یه نفر رو انتخاب می کرد.
وقتی برای نجات نیسا به اون صحرا رفت چون دو شبانه روز بدون آب توی کویر راه رفته بود نیروش ضعیف شده بود، نتونست با اونا بجنگه و اونا تونستن قلب نیسا رو اسیر کنن ولی شهروین با آخرین توانش جسم نیسا رو خواب میکنه، یه خواب خیلی سنگین که معلوم نیست بعد بشه بیدارش کرد یا نه یه خواب خطرناک حتی بدتر از طلسمی که روی من و خودش بود.
ولی حالا که قلبش رو پس گرفتیم اون دوباره بیدار میشه...نگاهی به صورت خواهرش کرد و گفت:-امیدوارم.
همه سکوت کردیم...چه سرنوشت عجیبی داشتن...سرنوشت عجیب و ترسناک!
وهرام و شایان نرفتن ویلای عمو رضا و گفتن شب میمونن.
نیاسان درحالی که نیسا توی بغلش بود دست آرمیس رو گرفت و جلوی چشم های متعجبمون رفتن توی اتاق آرمیس...
آبدیس دستش رو به کمرش زد و گفت:-چشمم روشن...
خندیدم و با چشم به وهرام که کنار آبدیس نشسته بود، دست آبدیس رو یواشکی توی دستش گرفته بود و فکر می کرد ما ندیدم اشاره کردم.
-منم چشمم روشن.
فورا دستش رو از دست وهرام بیرون کشید و لپاش گل انداخت...
بلند زدم زیر خنده...
شایان-البته کِرم از دوست گرامی بندست.
romangram.com | @romangram_com