#ملورین_پارت_126
سه پله مونده بود به آخر صدای دختر بچه ای به گوشم رسید.
از ترس سرجام میخکوب شدم .یه دختر بچه این وقت شب اونم توی خونه ی ما چیکار میکرد.
یک پله ی دیگه پایین رفتم، صداش رو خیلی واضح می شنیدم.
صدا-عروسک قشنگ من قرمز پوشیده...
صداش خش دار بود ولی خیلی آشنا، یک پله ی دیگه پایین رفتم.
صدا-تو رخت خواب مخمل آبیش خوابیده...
اخرین پله رو با پاهای لرزون پایین رفتم.
یه دختر با موهای مشکی روی پیشخوان پشت به من نشسته بود و عروسکی توی بغلش بود.
با ترسی که باعث شده بود دست و پاهام بلرزه دستم رو به آرومی روی شونش گذاشتم.
سرش رو چرخوند، از چیزی که دیدم وحشت زده روی زمین افتادم و با تمام توان جیغ بلندی کشیدم.
اون دختر بچه خودم بودم، بچگی های خودم درحالی که همون عروسک نفرین شده لعنتی توی دستم بود!
ناگهان چشمای آبیش کم کم رنگ عوض کرد و سرخ و آتشین شد.
با آخرین توانم فریاد زدم و اون دختر بچه که انگار انعکاس خودم توی گذشته بود غیب شد.
انقد بلند جیغ کشیده بودم که احساس کردم گلوم زخم شده...اشتباه نکردم وقتی سرفه کردم و خون از گلوم بیرون زد فهمیدم گلوم زخم شده...
به دقیقه نرسید که ماهرخ و دوقلو ها بالای سرم بودن.
ماهرخ درحالی که با چهره ی نگرانی بهم زل زده بود، بالای سرم نشسته و مشغول هم زدن آب قند توی دستش بود.وقتی که کمی از قد ها رو توی آب حل کرد،لیوان رو جلوی دهنم گرفت ولی انقد توی شُک بودم و ترسیده بودم که فقط به پیشخوان زل زده بودم،تصویر چند دقیقه پیش اصلا از جلوی چشمام کنار نمی رفت.کف دستام عرق کرده بود و روی پیشونیم عرق سرد نشسته بود.
با احساس تکون خوردن از افکارم بیرون اومدم.آرمیس بود که با نگرانی شونم رو گرفته و تکون می داد،وقتی به خودم اومدم که ماهرخ داشت به زور محتویات توی لیوان رو توی دهنم می ریخت.
آبدیس رو به روم روی زمین زانو زد و شونه هام رو توی دستش گرفت و با نگرانی که توی چشماش بیداد می کرد گفت:-چی شده ملورین؟
به پیشخوان اشاره کردم-اونجا بود.
آرمیس با تعجب گفت:-ولی چیزی اونجا نیست
romangram.com | @romangram_com