#ملورین_پارت_125


من و دوقلوها به شدت مشغول درس خوندم شده بودیم تا بتونیم غایب بودنمون سر کلاس ها رو جبران کنیم.وهرام تقریبا هر روز زنگ می زد و آرمیس و نیاسان باهم صحبت می کردن.

اخرین امتحان رو امروز دادیم،واقعا سوال های سختی آورده بود،البته بچه ها خیلی رسوندن.

با سر و صدای آرمیس و آبدیس از اتاقم بیرون اومدم و چند پله پایین رفتم.

آبدیس یه چیزی توی دستاش قایم کرده بود که انگار مال آرمیس بود و آرمیس هم سعی داشت ازش بگیرش...

با دیدن من هر دوتاشون سرشونو بالا گرفتن،آبدیس با نیش باز نگام کرد و گفت:-سلام

-علیک سلام اینجا چه خبره؟کی اومدین؟

آرمیس تو یه حرکت ناگهانی چیزی که توی دست آبدیس بود چنگ زد،تازه دیدم سر چی دعوا می کردن، موبایل آرمیس بود.

جلو رفتم.

-چی شده؟

آبدیس-ملورین باورت میشه نیاسان داره به آرمیس پیام میده...

با چشمای گشاد شده به آرمیس نگاه کردم.

-راست میگه؟

آرمیس چشماش برقی زد و جواب داد:-اوهوم،باورتون میشه خوندن و نوشتن رو به خط ما یاد گرفتن؟حتی داره با من چت میکنه الان...

چقد زود همه چیز زو یاد گرفته بودن واقعا عجیب بود!

اون روز آرمیس با خوشحالی وصف نشدنیی با نیاسان تا شب چت کرد، شب هم از خاله مرجانه اجازه گرفتن و شب رو پیش من موندن.

همه برقا خاموش بود و خونه توی سکوت کامل فرو رفته بود، عجیب بود ترس زیادی توی دلم رخنه کرده بود و داشت قلبم رو به شدت آزار می داد.

حس بدی داشتم ،حسی که تاحالا تجربش نکرده بودم...

به هیچ عنوان خوابم نمی برد، بلند شدم و موبایلم رو از روی میز آرایشم برداشتم و توی اینستا یه چرخی زدم.

احساس کردم یه صدایی از پایین میاد.آروم ازتختم پایین اومدم،لباس خوابم رو که تا روی زانوم بود و یکم بالا اومده بود رو مرتب کردم،پاهای لختم توی این لباس خودنمایی می کردن...دمپایی خرگوشی های رو فرشیم رو پوشیدم و موهای رو صورتم رو کنار زدم.

از اتاقم بیرون رفتم و آروم یکی یکی پله ها رو پایین رفتم.

romangram.com | @romangram_com