#ملورین_پارت_124


-ممنونم تو خوبی؟کارا خوب پیش میره؟

تک خنده ای کرد و گفت:-یکم سخته

لبخندی زدم و جواب دادم-درک می کنم

شایان-راستش ...

سکوت کرد، یه چیزی میخواست بگه ولی دو دل بود.

بعد چند ثانیه سکوت گفت:-هیچی فقط زنگ زدم حالت رو بپرسم.

-چه خبر از نیاسان و شهروین؟

شایان-داریم سعی میکنم همه چیز رو بهشون یاد بدیم.

صدای ماهرخ رو از پایین شنیدم که بلند صدام میزد.

ماهرخ-ملورین بیا پایین شام حاضره

-ببخشید شایان باید برم ماهرخ صدام میزنه...

شایان-باشه مواظب خودت باش

-ممنون خداحافظ.

-خداحافظ.

موبایلم رو روی میز آرایشم گذاشتم ،از اتاق بیرون اومدم، روی نرده پله ها نشستم و سرخوردم پایین.

آرمیس داشت با ذوق زیادی با تلفن همراهش صحبت می کرد از خوشحالی جیغی کشید و پرید بالا... با تعجب بهش زل زدم.

با چهره ای سوالی به آبدیس نگاه کردم و با سر به آرمیس اشاره کردم که یعنی چی شده؟

لبخندی زد و گفت:-وهرام زنگ زده و گوشی رو داده به نیاسان تا با آرمیس صحبت کنه...

اهانی گفتم ، به طرف آشپزخونه رفتم و روی صندلی میز نهار خوری نشستم...

تقریبا یک ماه و نیم از رفتن پسرا به شیراز می گذشت، امتحان ها شروع شده بود و هوای بهاری کم کم داشت دور می شد و جای خودش رو به پاییز گرم می داد.

romangram.com | @romangram_com