#ملورین_پارت_123


-هم اکنون باید به تخلیه گاه روانه اش کنیم.

بلند تر خندیدیم این دفعه آرمیس هم با ما همراه شده بود و بلند می خندید.

آرمیس با خنده:-خدا نکشتتون بیشعورا دارم براتون...

با خنده ماشین رو کنار جاده نزدیک یه رستوران بین راهی پارک کردم.

یه هفته از اومدنمون به تهران می گذشت،اتفاق خاصی نیافتاده بود و میشد گفت فعلا هممون به زندگی معمولی خودمون برگشتیم فقط آرمیس خیلی بی قراری میکرد و دلش برای نیاسان تنگ شده بود.

از ماشین پیاده شدیم و به سمت خونه رفتیم.توی دانشگاه روز سختی داشتیم،امتحان ها شروع شده بود و بیشتروقتمون صرف درس خوندن می شد، معمولا بعد دانشگاه با دوقلو ها یکم درس می خوندیم و بعد اونا می رفتن خونشون.

آبدیس بی حوصله کولش رو روی کاناپه پرت کرد، مقنعش رو از سرش بیرون آورد ،خودشو روی مبل راحتی انداخت و شروع کرد به باد زدن صورتش با مقنعش...

آبدیس-وای چه روز خسته کننده ای بود.

آرمیس موهاش رو باز کرد و تکونشون داد و به سمت آشپزخونه رفت و همینجوری که بطری آب سرد رو از یخچال بیرون می آورد گفت-:ملورین، نمیخوای به پسرا زنگ بزنی؟

دکمه های مانتوم رو باز کردم و به طرف پله هارفتم.

-سه روز پیش که خودشون زنک زدن، لازم باشه بازم زنگ میزنن.

ازپله ها بالا رفتم، ماهرخ درحالی که سبد لباس های کثیف دستش بود ازاتاقش بیرون اومد.

-سلام ماهرخ جونم...این رو گفتم، جلو رفتم و گونش رو بوسیدم.

ماهرخ-سلام دختر گلم، لباسات رو عوض کن بیا پایین نهار امادس...

چشمی گفتم و رفتم توی اتاقم.

داشتم لباس هام رو عوض می کردم که با صدای گوشیم به سمت تخت رفتم و برداشتمش...

تعجب کردم شایان بود.یعنی چیکار داشت؟

شونه ای بالا انداختم و دکمه اتصال رو زدم.

-بله

شایان-سلام ملورین خوبی؟

romangram.com | @romangram_com