#ملورین_پارت_122


آرمیس و نیاسان برای جدا شدن از هم خیلی بی قرار بودن ولی وهرام قول داد به زودی کاری کنه که بتونن باهم ارتباط برقرار کنن.

آخرین نگاهم رو به در بزرگ ویلا انداختم، به زودی باید دوباره به این جا بر می گشتیم.

آبدیس صدای ضبط رو زیاد کرد و شروع کرد همخونی با آهنگ، آرمیس سرش رو به شیشه تکیه داده بود و یه لبخند روی لباش بود،شدیدا توی فکر بود.

فکری به سرم زد، آروم فکرم رو به آبدیس گفتم ماهرخ هم شنید از آینه بهش چشمکی زدم ،فرمون ماشین رو باسرعت چرخوندم و از بین ماشین ها لایی کشیدم.

آرمیس گیج و منگ سرش رو بالا آورد و با چشم های گشاد شده به من و آبدیس زل زد.

همه زدیم زیرخنده ولی آرمیس با چشم های گشاد شده به ما نگاه می کرد.

با خنده صدام رو کلفت کردم و دستم رو مثلا به ریش نداشته ام کشیدم و آهنگین گفتم:- ای مرید؟

آبدیس صداش رو مثل من کرد و گفت:- بله یا شیخ...

-مجنون دیوانه شده واز غم فراق میخواهد سر به بیابان بگذارد، هیچگاه عاشق نشو ای مرید.

اینو که گفتم من، آبدیس و ماهرخ بلند زدیم زیر خنده.آبدیس دلش رو گرفته بود و از خنده ی زیاد قطره اشکی کنار چشمش خودنمایی می کرد.

آرمیس مشتی به بازوی من زد و نیشگونی از پهلوی آبدیس گرفت.

آرمیس-زلیل شده ها حالا من رو مسخره میکنین.

هنوز خنده ی من و آبدیس قطع نشده بود.

آبدیس با خنده:-درد چرا میزنی...

-خیلی باحال بود چهرت آرمیس

آرمیس-کوفت یه دقیقه بزن کنار

آبدیس بلند خندید و گفت:-یا شیخ بلاخره عاشق می خواهد فراری شود.

آرمیس-نخیر دارم میترکم...گرفتین؟

دوباره بلند زدیم زیر خنده.

آبدیس-یا شیخ انگار معده ی مجنون از غم لیلی به شدت به کار افتاده است، چاره چیست؟

romangram.com | @romangram_com