#ملورین_پارت_121


هممون هنوز توی شُک بودیم.

وهرام بلاخره سکوت سنگین حاکم بینمون رو شکست:-حالا باید چیکار کنیم؟

شهروین درحالی که عصبی به گوشه ای زل زده بود گفت:-با بیدار شدن ما اونا هم دوباره نیروهاشون رو به دست میارن و شروع میکنن به آماده شدن.

با صدای پایی که از سمت پله ها می اومد،سرم رو چرخوندم.

شایان بود که با چشم های گشاد شده و متعجب داشت به سختی از پله ها پایین می اومد.

گچ پاش واقعا اذیتش می کرد و پاش رو روی زمین می کشید.وهرام با دیدنش بلند شد و رفت بهش کمک کرد تا پله های باقی مونده رو پایین بیاد.

شایان کنار وهرام نشست و بدون هیچ حرفی ،مثل ادمای مسخ شده به شهروین و نیاسان زل زده بود.

وهرام کنار شایان نشست وبا صدایی آروم براش توضیح می داد، هر کلمه ای که می گفت شایان با تعجب بیشتری به این دومرد عجیب نگاه می کرد و سرتا پاشون رو از نظر می گذروند.

عمورضا:-با این سر و وضع که نمیتونین بیاین توی شهر و کلا جایی نمیتونین برین.

وهرام لبخندی زد و گفت:-اون رو به من و شایان بسپارین فقط دوما وقت میخوایم.

عمورضا-باشه پس شهروین و نیاسان با شما میان...

شهروین-کجا میخوایم بریم؟

شایان-تهران، پایتخت کشور

شهروین ناراحت به عمورضا نگاه کرد و گفت:-چی به سر پدرم اومده؟

عمورضا انگار چیزی به ذهنش اومده باشه رو به وهرام کرد.

عمورضا-بهتره برین شیراز...

شایان-هینطوره فکر میکنم اونجا بهتر باشه.

بعد از کلی صحبت که نیاسان و شهروین فقط نگاه می کردن تصمیم گرفتن که به شیراز برن...

قرار شد فعلا در دفینه رو ببندن تا برگشت پسرا...

من و دوقلوهاهم تصمیم گرفتیم برگردیم تهران تا تموم شدن این دو سه ماه چون وقعا دیگه خانواده ی دوقلو ها نگران شده بودن.

romangram.com | @romangram_com