#ملورین_پارت_120
-باورش واسم سخته
عمورضا-میدونم درکش واسه هممون سخته ولی بهتره بریم و بفهمیم این قضیه چیه ولی نباید کسی بویی ببره چون ممکنه دانشمندا ومقامات کشور بخوان اذیتشون کنن...حالا هم بلند شو بریم تا همه چیز رو از یکی از اون دومرد عجیب بپرسیم.
حق با عمورضا بود بهتر بود اول می فهمیدم اینجا چه خبره و اینا کین...
شهروین و نیاسان درحالی که با تعجب به اطراف نگاه می کردن وارد خونه شدن.
همه چیز براشون تازگی داشت حق داشتن.
شهروین روی مبل دونفر نشست و همینجوری با چشم های گشادشده همه جارو نگاه می کرد،نیاسان هم کنارش نشست و بلاخره دست آرمیس رو ول کرده بود.انقد متعجب بودن که متوجه ی هیچ کسی نبودن.
عمورضا سرفه ی مصلحتیی کرد وروبه شهروین و نیاسان کرد:
-خوب بهتره بگین اینجا چه خبره ما واقعا گیج شدیم.
نیاسان نگاهی به شهروین کرد،انگار با نگاهش منتظر اجازه ی اون مرد مغرور بود.شهروین سرش رو تکون داد و چیزی رو تایید کرد.
نیاسان رو به ما کرد و شروع کرد به توضیح دادن:-هزاران سال پیش کوروش بزرگ پادشاه ایران یه خواب دید،خوابی عجیب که خیلی آشفتش کرد.اون خواب یه نوزاد رو دید که به دنیا میاد و با نیروهای شیطانیی که رهبرشون یه پیرزن از طایفه ی اجنه بود میخوان کل جهان رو تصاحب کنن، می جنگه، از همه مهم تر اون نوزاد فرزند خودش بود.
چند روز از این ماجرا گذشته بود که براش خبر آوردن همسرش بارداره...وقتی خوابش رو یادش اومد تصمیم گرفت متولد شدن این نوزاد رو از همه مخفی کنه این کار برای نجات جونش بود.
وقتی اون بچه به دنیا اومد اون رو از قصر بیرون فرستاد و از دور مواظبش بود.اون نوزاد دور از قصر خیلی شاهانه و با تمام امکانات بزرگ شد توی خونه ی کشاورزی که به لطف پادشاه همه چیز داشت و یه خان معروف شده بود.اون نوزاد شهروین بود.
همه با چشم های گشاد شده به شهروین زل زده بودیم...بزرگترین راز کوروش کبیر حالا برای ما فاش شده بود،رازی که هیچکس ازش خبری نداشت.
شهروین که تعجب ما رو دید با همون چهره ی مغرورش و ابروهای تو هم گره خوردش نگاهی به ما کرد وگفت:-ما خیلی سعی خودمون رو کردیم از تمام توانمون استفاده کردیم ولی اونا نیروشون زیاد بود، فقط تونستیم روی تپه ی سپید اسیرشون کنیم ولی چون نیروشون فوق العاده زیاد بود طلسممون کردن،طلسمی عجیب...طلسم خواب ابدی و طلسمی که هر صد سال یک بار اتفاق میافته، هر صد سال یک بار روی این تپه هرکی باشه شب توی یک زمان خاص میمیره ...
حالا دلیل مرگ تمام اعضای خانوادم رو فهمیده بودم، باورکردنی نبود...انگار خواب بودم مثل یک رویای وحشتناک بود رویایی که نمیخواست تموم بشه،دوست داشتم همین الان از خواب بیدار می شدم و پدر و مادرم رو می دیدم که نگران بهم زل زدن...ولی حقیقت چیز دیگه ای بود ای یه خواب نبود ،این کابوسی نبود که با بیدار شدنم تموم بشه...
هنوز یه سوال ذهنم رو آزار می داد.آبدیس انگار ذهنم رو خونده بود رو به نیاسان پرسید:-خوب آرمیس چه ربطی به این ماجرا داره؟
نیاسان نگاهی به آرمیس کرد و لبخند مهربونی روی لباش نقش بست.
نیاسان-هیچ وقت اون شب سخت رو یادم نمیره، با شهروین کنار اون درخت پیر نشسته بودیم که یه لحظه خوابم برد...توی خوابم دختری رو دیدم که حس کردم بیشتر از جونم دوستش دارم، وقتی از خواب پریدم فورا نقاشیش کردم و اون نقاشی رو همیشه همراه خودم داشتم.روز بعدش یه جنگ سخت داشتیم شیاطین برای مبارزه یه لشکر ساخته بودن و به ما حمله کردن، مافقط دونفر بودیم فقط تونستیم روی همین تپه که حالا باغ و خونه ساخته شده اسیرشون کنیم که فقط همین جا بمونن ولی قدرتشون زیاد بود و طلسم خواب ابدی رو به ما تحمیل کردن.همه فکر کردن ما مردیم و دفنمون کردن درحالی که ما فقط خواب بودیم، یه خواب عجیب...من اکثرا خواب همون دختر دوستداشتنی رو می دیدم.
یه شب پدرم به خوابم اومد، بهم گفت فقط یه زن عاشق که قلب پاکی داره میتونه نجاتمون بده.
توی عالم رویا خیلی آشفته بودم تا این که آرمیس به یادم اومد و فهمیدم اون همون زنه که میتونه نجاتمون بده...
romangram.com | @romangram_com