#ملورین_پارت_127
-همین که شما اومدین غیبش زد.
اون شب خیلی سخت خوابم برد.حالم خیلی بد بود انگار از خوابیدن می ترسیدم.
صبح با احساس بدن درد از خواب بیدار شدم خیلی کسل بودم و احساس خوبی نداشتم برای همین تصمیم گرفتم یه دوش آب گرم بگیرم. با این فکر از تخت بیرون اومدم و به سمت حموم رفتم.
شیر آب رو باز کردم و بدن خستم رو زیر قطره قطره های آب گرم کشوندم.
آب که به پوستم می خورد احساس بهتری بهم دست می داد و شادابی رو کم کم داشت به وجودم تزریق می کرد.
یک ماه از اون ماجرای ترسناک می گذشت و دیگه اتفاق خاصی نیافتاده بود.پسرا دیر کرده بودن قرارمون دوماه بود ولی حالا داشت به سه ماه نزدیک می شد، به هر حال باید دوباره می رفتیم شمال ولی راضی کردن خاله سخت بود هرچند که وقتی ماهرخ با ما بود خاله مرجانه از همه چیز اطمینان داشت ولی خوب اون هم مادر بود و نگران دختراش می شد.
مادر
برای من کلمه غریبی بود، تا به خودم اومدم مادر و پدر و اطرافیانم رو اینجوری از دست دادم ...راستی چقد دلم براشون تنگ شده بود.
غرق توی افکار مختلف خودم بودم که در اتاق با سروصدای آبدیس و آرمیس باز شد.
آبدیس درحالی که آرمیس رو هُل می داد تا زودتر بیاد توی اتاق:-نمیخوام خودم میگم
آرمیس-بیخود کردی خودم راضیش کردم پس خودمم میگم
-حرف بزنی خفت می کنم.
بلاخره به حرف اومدم و با ته خنده ای گفتم:-شما دوتا ذاتن خنگ و دیوونه این
دوتا شون به سمتم دویدن ، خودشون رو روی تخت انداختن و شروع کرد به نیشگون گرفتن و کشیدن موهام...
آبدیس-حالا ما خنگیم و تو عاقل بیشعور خانوم؟
آرمیس نیشگونی از پهلوم گرفت وگفت:-اگه هم بوده اثر همنشینی با تو بوده مطمعن باش.
خودم رو به سختی از چنگشون در آوردم و موهام رو مرتب کردم.
-نیگا تو رو خدا وحشی هم هستین این چه طرز برخورد با یه خانوم متشخصه؟
این رو گفتم و بلند زدم زیر خنده...
دوباره خواستن به سمتم حمله ور بشن که دستام رو به نشونه ی تسلیم بالا آوردم.
romangram.com | @romangram_com