#ملورین_پارت_111


دوباره اون صحنه جلوی چشمام اومد...یه مار عظیم الجثه قطر شاید به اندازه ی یک تنه درخت مُسن بود و رنگش خاکستری، خیلی چاق و بزرگ بود.حتی مو داشت درست مثل اسب یال های بلندی داشت و پولک هاش به اندازه ی یک بند انگشت بود و به وضوح دیده می شد.

این مار تمام مدت درست زیر پای ما زندگی می کرده ...باورش برام واقعا سخت بود.

شایان و وهرام رفته بودند دنبال وسایل، دوقلوها من رو به سمتی کشوندن و خواستن براشون توضیح بدم چی دیدم.

وقتی همه چیز رو تعریف کردم کلی تعجب کردن و باور نکردن.

چند دقیقه بعد پسرا اومدن، توی دست وهرام یه کپسول گاز بود و توی دست شایان هم یه تبر بزرگ و یک دبه پر از همون مایعی بود که قبلا روی یه قسمت دیوار ریخته بودند، بود.

تعجب کردم این وسایل رو چرا می خواستند.

آبدیس-اینا دیگه چیه؟

وهرام-اول از همون سوراخ کوچیک گاز رو وارد تونل میکنیم تا مار نیمه هوشیار و گیج بشه بعد میکشیمش...

شایان لباسی که من در آورده بودم رو پوشید و عمو رضا یه دست لباس دیگه بیرون اورد و به وهرام داد.

وقتی هرسه نفرشون لباس هارو پوشیدن، داخل گودال شدن.

من و دوقلو ها گوشه ای کز کرده بودیم. ترس رو می شد از نگاه تک تکوم خوند. دستام یخ زده بود و قلبم با شدت به قفسه سینه ام می کوبید.اگه موفق نمی شدند چه اتفاقی می افتاد!نه نمیخواستم حتی یک ثانیه هم به موفق نشدنشون فکر کنم.

صدای چیز محکمی رو که به دیوار می خورد می شنیدم.

صدا قطع شد انگار دیوار رو کامل شکسته بودند.

چند دقیقه گذشت آبدیس بازوم رو فشرد،سرم رو چرخوندم و نگاش کردم.

آبدیس-میگم دیرنکردن؟

-نمی...

با صدای فریادی ادامه ی حرفم رو خوردم. یک لحظه حس کردم قلبم از کار افتاد.

آبدیس و آرمیس بازوهام رو محکم گرفتند. دست و پای هرسه نفرمون می لرزید.یعنی چه اتفاقی افتاده بود.

به سختی دوقلوها رو از خودم جدا کردم و یک قدم جلو رفتم.

آرمیس-ملورین کجا میری.

romangram.com | @romangram_com