#ملورین_پارت_112


سرم رو به طرفش چرخوندم.

-میخوام ببینم چه خبره...

آبدیس-نرو خطرناکه

بدون توجه به حرفشون جلو رفتم و بالای گودال عمیق و تاریک ایستادم.

کسی خودش رو به سختی از گودال بالا می کشید و ناله می کرد.یکی از پسرا بود. دستم رو دراز کردم، دستم رو به سختی گرفت و خودش رو بالا کشید و روی زمین به پشت افتاد. ماسکش رو برداشتم.شایان بود صورتش سرخ شده بود و نفس نفس می زد.

با دیدنش دوقلو ها به سمت ما دویدند.

بانگرانی گفتم:-چی شده شایان؟

نالید-پام...و به پای راستش اشاره کرد.

دستم رو روی پاش گذاشتم که فریاد زد.وحشت زده دستم رو برداشتم و کمکش کردیم اون لباس هارو دربیاره.

روی زمین نشسته بود و مدام ناله می کرد.

چند دقیقه بعد اول وهرام که لباسش پر از خون بود و بعدش هم عمورضا بالا اومدن.

آرمیس رو به عمو رضا کرد.

آرمیس-چی شده؟

عمورضا-فکر کردیم مار هوشیار نیست،رفت جلو مار با دمش محکم زد به پای شایان و روی زمین انداختش.

عمورضا این رو گفت و کنار شایان نشست و دستش رو روی پاش گذاشت که شایان دوباره فریاد زد.

وهرام-فکر کنم شکسته...

حال شایان خوب نبود وهرام و عمو رضا به سختی تا اتاق بالای پله ها بردنش و وهرام فورا به شروین زنگ زد که برای معاینه ی شایان بیاد.

از پله ها به آرومی پایین رفتم.ماهرخ رو از صبح ندیده بودم...

برای همه قهوه درست کردم و توی سینی گذاشتم. در یخچال رو باز کردم و تیکه کیک شکلاتیی که ماهرخ دیروز درست کرده بود رو در آوردم ،توی سینی گذاشتم و داشتم از پله ها بالا می رفتم که صدای در رو شنیدم. سرم رو چرخوندم، ماهرخ بود که دستاش پر از پاکت های خرید بود.

بهش سلام کردم و چند پله ی اخر رو بالا رفتم . جلوی اتاق ایستادم ،سینی رو با یک دستم به سختی نگداشتم و با دست دیگم در رو باز کردم.

romangram.com | @romangram_com