#ملورین_پارت_110
ناگهان همه ی سر ها به طرف من چرخید.
جلو رفتم و روبه روی عمورضا ایستادم.
-خواهش میکنم...
شایان-کار خاصی که نمیخواین بکنین بذارین ملورین بیاد به جای ما...
عمورضا -باشه اشکالی نداره لباس ها رو بپوش...
لباس ها رو روی لباس های معمولی خودم پوشیدم و با کمک دوقلوها زیپ لباس رو بستم و ماسک رو روی صورتم گذاشتم.
با اون لباس ها به سختی میتونستم حرکت کنم.
روبه روی دیوار ساروجی ایستاده بودیم عمورضا یه سنگ بزرگ برداشت و به قسمتی که شایان اون مایع رو ریخته بود با قدرت ضربه زد.
روی دیوار سوراخی ایجاد شد به اندازه ی یک کف دست.
عمورضا سنگ رو روی زمین انداخت و سعی کرد از همون سوراخ کوچیک داخل تونل رو نگاه کنه.
از جلوی سوارخ کنار رفت و به من اشاره کرد نگاه کنم.
با قدم های لرزون جلو رفتم. می ترسیدم از چیزی که قرار بود ببینم...باترس آب دهنم رو قورت دادم و جلو رفتم.نزدیک سوراخ روی دیوار شدم و توی دالون بزرگ پشت یرم رو نگاهی انداختم.با دیدن دالون و اون موجود عظیم الجثه با وحشتی که کل وجودم رو کاملا تسخیر کرده بود قدمی عقب گذاشتم و عقب عقب رفتم و از گودال بالا رفتم و خارج شدم.
ماسکم رو برداشتم و وحشیانه هوای تازه رو به جسم ترسیدم هدیه دادم. به گوشه ای زل زده بودم، هنوز توی شُک بودم...
آرمیس شونم رو گرفت و تکونم داد...
آرمیس-خوبی ملورین؟
همینجوری که به رو به رو زل زده بودم فقط سرم رو تکون دادم.
عمورضا که حالا کنار من ایستاده بود گفت:-درست حدس زدیم مار داره...
با تعجب بهش نگاه کردم.
-اون مار بود؟
عمورضا-اره یه مار جهش یافته به خاطر اُکسیری که خورده جهش یافته شده...
romangram.com | @romangram_com