#ملورین_پارت_109


بعد از خوردن صبحونه وهرام پیشنهاد کرد بریم جلوی تونل چون کم کم دیگه عمورضا هم میاد.

همه موافقت کردیم و من و آبدیس ظرف های کثیف رو توی سینک گذاشتیم و میز رو جمع کردیم.



عمورضا دیگه اومده بود و ما هم اماده جلوی تونل ایستاده بودیم.عمورضا به آرومی از گودال عمیق پایین می اومد و پاش رو با دقت به دیواره ی گودال که جا پا درست کرد بودیم می گذاشت، توی دستش یک ظرف در بسته ی کوچیک بود و مایعی توی ظرف دیده می شد.نزدیک زمین پرید پایین و هیکل درشت و تپلش تکونی خورد.

جلو اومد و روبه روی دیوار ساروجی ایستاد.

ظرف توی دستش رو به شایان داد.

وقتی شایان در ظرف رو باز کرد، بوی سرکه رو حس کردم که توی فضا پیچید...

شایان اون مایع غلیظ رو روی قسمتی از دیوار نازک ساروجی ریخت .

عمورضا از هممون خواست تا از محل حفاری دور بشیم.

از گودال بزرگ بالا رفتیم. عمورضا و پسرا هم پشت سر ما اومدن.

نگاهم به کنار گودال افتاد. یه ساک دستی کوچیک کنار گودال بود.

روبه آرمیس کردم.

-اون مال کیه؟

آرمیس-نمی دونم.

عمورضا به سختی خودش رو از گودال بالا کشید و به سمت ساک رفت و زیپش رو کشید.

دو دست لباس سبز رنگ که انگار سرهم بود، دو جفت چکمه و دو تا ماسک که جلوشون فیلتر داشت به همراه دوتا کپسول کوچیک از ساک بیرون آورد. و روبه پسرا کرد.

عمورضا-خوب کدومتون با من میاین؟

شایان-فرقی نداره...

من پیش دستی کردم، شاید کنجکاوی بیش از حدم بود که وادارم می کرد کار عمورضا رو ببینم.

-میشه من بیام؟

romangram.com | @romangram_com