#ملورین_پارت_108


با لبخند داشتم به طرف آشپزخونه می رفتم که آبدیس قبل از این که آرمیس من رو ببینه دستم رو کشید و گوشه ای ایستادیم.

نگاهی به پشت سرش کرد و وقتی مطمعن شد آرمیس ما رو ندیده :-ملورین، آرمیس هیچی از دیشب یادش نیست بهتره چیزی بهش نگیم چون بیشتر می ترسه...

با تعجب نگاهی بهش کردم.

-چجوری هیچی یادش نیست؟حتی نپرسید چرا این پایین خوابیده؟

آبدیس-هیچی یادش نیست. پرسید اینجا چیکار میکنه، منم بهش گفتم با تو توی حیاط بوده سرش رو روی شونت گذاشته و خوابش برده تو هم دیدی خیلی خستس نمیتونه از پله ها بالا بره جاش رو پایین انداختی تا بخوابه...

-باور کرد؟

آبدیس-اول نه ولی بهش گفتم گیج بودی یادت رفته...خودت که میدونی وقتی از خواب بیدار میشه چقد گیج میزنه

-باشه حواسم هست حالا میذاری برم؟

خندید و گفت:-سوتی ندی

-خنگ خودتی

این رو گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم. پسرا هم دور میز نشسته و مشغول صبحونه خوردن بودند.

به همه سلام کردم، یه چای برای خودم ریختم و روبه روی وهرام نشستم.

درحالی که برای خودم یه لقمه کره مربا می گرفتم، گفتم:-امروز همه چیز مشخص میشه؟

شایان لیوان چایش رو روی میز گذاشت و جواب داد:-به احتمال نود ونه درصد...

آرمیس از روی پیشخوان پایین پرید.

آرمیس-:حالا چرانود ونه درصد؟

وهرام-چون شاید یک تله ی دیگه هم باشه...

آبدیس صندلی کنار من رو بیرون کشید و نشست.

آبدیس-وای خدا نه!بازم تله!

وهرام-گفت نود و نه درصد...احتمالش کمه ولی اگه یه تله ی دیگه باشه معلوم میشه شخص مهمی اون پایین دفنه...

romangram.com | @romangram_com