#ملورین_پارت_107


وهرام با اکراه بلند شد و گفت:-باشه ما کجا بخوابیم؟

رو به آبدیس کردم:-وهرام رو تا اتاق کنار کتابخونه راهنمایی کن من خوابم نمیبره...

وهرام رو به شایان کرد-تو نمیای؟

شایان که تا این لحظه سکوت کرده بود جواب داد:-نه خوابم پرید دیگه

وهرام و آبدیس رفتن...

روبه شایان کردم و سوال توی ذهنم رو به زبون آوردم هرچند که از جوابش می ترسیدم...

-شایان چرا آرمیس اونجوری شد؟

شایان نگاهش رو از روبه رو گرفت و به چشمام خیره شد.مدت کوتاهی توی چشمام زل زده بود.

یه دفعه به خودش اومد و گفت:-جن میخواد تسخریش کنه باید مواظبش باشیم و دوباره باید ببریمش پیش اون پیرمرده...نمیدونم چرا ولی جن ها خیلی از آرمیس بدشون میاد که این کار رو باهاش کردن، آرمیس ارتباط خاصی به این ماجرا داره، ارتباطی که درکش برای هیچکدوممون آسون نیست.

با حرفای شایان بیشتر و بیشتر متعجب شدم یعنی آرمیس چه ربطی به این طلسم لعنتی و خانواده من داشت.

مدتی گذشت شایان بلند شد و گفت میره بخوابه، من هم ترجیح دادم بخوابم ...شاید از تنها بودن می ترسیدم!

صبح با صدای آبدیس بیدار شدم.صداش از طبقه ی پایین می اومد و داشت با وهرام بلند بلند بحث می کرد.

به دست و صورتم آبی زدم و موهام رو مرتب کردم.شالم رو روی سرم انداختم.

امروز به اخرین تله می رسیدیم و دیگه آماده روبه رو شدن با هرچیزی بودیم.

به صورتم توی آینه نگاه کردم روی گونه ی سمت راستم می سوخت و جای انگشت بود انگار کسی سیلی محکمی بهم زده بود. همه ی بدنم درد می کرد.

به مغزم فشار آوردم یکم از خواب دیشبم یادم اومد...فقط یادم اومد که توی خواب فردی با چشم های سرخ آتشین سیلی محکمی بهم زد و داخل چاهی افتاد، چاهی که به هیچ عنوان عمقش دیده نمی شد توی تاریکی محض فرو رفته بود.

سعی کردم با کرم پودر جای انگشت ها رو بپوشونم که بلاخره بعد از ده دقیقه تلاش موفق شدم.نمیخواستم با این وضعیتم کسی رو بترسونم.

از پله ها به آرومی پایین رفتم.

حال آرمیس خیلی خوب شده بود و بیخیال روی پیشخوان نشسته بود ومحتویات لیوانی که توی دستش بود و بخار گرم ازش بیرون می اومد رو می نوشید.

از ماهرخ واقعا ممنون بودم، چون می دونست من و بقیه خسته ایم تا صبح بالای سر آرمیس بود و مواظبش بود.

romangram.com | @romangram_com