#ملورین_پارت_106
با آخرین توانم هُلش دادم که به پشت روی زمین افتاد و شروع به تکون خوردن های شدید کرد، انگار تشنج گرفته بود.با ترس بالای سرش نشستم و شونه هاش رو گرفتم، دهنش باز بود و چشماش سفید ترسیدم و شونه هاش رو رها کردم، ازش فاصله گرفتم دروغ چرا خیلی ترسناک شده بود و ترس رو با تمام وجود توی قلبم حس می کردم، بلند داد زدم.
-کمک، تورو خدا یکی کمک کنه...
انقدر بلند داد زده بودم که احساس کردم گلوم میسوزه.
چند ثانیه بعد آبدیس آشفته در خونه رو باز کرد، ماهرخ هم پشت سرش بود. دقیقا همون لحظه تکون خوردن های آرمیس متوقف شد و بیهوش شد.
ترسیده به طرفش رفتم بدنش داغ بود و تب شدیدی داشت.
آبدیس درحالی که رنگش پریده بود به سمت خواهرش که بیهوش روی زمین افتاده بود دوید و سرش رو توی بغلش گرفت-:آرمیس خواهری پاشو ...رو به من کرد و با گریه ادامه داد:-چی شده ملورین
درحالی که از ترس صدام می لرزید جواب دادم:-همه چیز رو براتون توضیح میدم اول کمک کنین ببریمش توی خونه...
آبدیس کمک کرد و بردیمش توی خونه و چون از پله ها بالابردنش سخت بود، ماهرخ یه تشک براش توی حال انداخت.
خیلی مختصر همه چیز رو برای ماهرخ و آبدیس توضیح دادم.چهره هردوشون ترسیده به نظر می رسید و شُک زده به صورت معصوم آرمیس که توی تب می سوخت خیره شدند.
کسی رو نداشتم که کمکم کنه میدونم درست نبود این وقت شب به عمورضا زنگ بزنم ولی چاره چی بود حال آرمیس خیلی بد بود.بلاخره تصمیم
گرفتم به وهرام زنگ بزنم.
خوشبختانه خواب نبود. وقتی همه چیز رو براش توضیح دادم فورا قطع کرد ونیم ساعت بعد با شایان و یه پسر جوون دیگه اومدن که دوست شایان و وهرام بود و یه جورایی پزشک خانوادگی عمورضا...
دکتر جوون که شروین صداش می زدند بعد از معاینه ی آرمیس بهش یه سُرم وصل کرد و گفت تا صبح باید مواظبش باشیم.
واقعا ممنون وهرام و شایان بودم، نمیدونم اگه اونا نبودن چی به سرمون می اومد.
به همراه آبدیس و پسرا توی حیاط نشسته بودیم. من و آبدیس هنوز توی شوک بودیم هضم این اتفاق واقعا برامون سخت بود.
حیاط توی سکوت فرو رفته بود، هیچکدوممون نمیخواستیم سکوت رو بشکنیم.
آبدیس بلاخره خسته شد وبلند شد که بره بخوابه...
وهرام-ما هم بهتره دیگه بریم دیروقته
-بهتره امشب رو بمونین دیر وقته برین سروصدا می کنین همه رو بیدار میکنین
آبدیس به تایید حرف من گفت:-حق با ملورینه بهتره بمونین تا صبح
romangram.com | @romangram_com