#ملودی_زندگی_من_پارت_9

- چـــی؟ واقعا که. یعنی ما الان سگ و گربه ایم؟

مامان و بابا همدیگه رو با تعجب نگاه کردن و بعد از چند ثانیه خندیدن ... اِوا! اینا چرا این جوری شدن؟!

- واا ... این تشبیه سگ و گربه بودن ما کجاش خنده داشت؟!

مامان با لبخند گفت:

- خیلی با مزه بود. هر دو دقیقا یک جمله رو گفتین؛ اصلا مو نمیزد.

و بابا در ادامه صحبت مامان گفت:

- البته همزمان.

- حالا میشه بگین کدوم سگه و کدوم گربه؟

باز هر دو خندیدن. این دفعه من و ملینا هم همراهیشون کردیم. هر دو دوباره یک جمله رو با هم گفتیم. عین طوطی شدیم ...

همینطور که از آشپزخونه بیرون میومدم گفتم:

- خب، خب. دیگه داره دیرم میشه. خداحافظ همه ...

رو پله نشستم و بند کفشامو بستم.

- ملینــــا! بدو بیا الان کلاسم شروع میشــه.

صدای ملینا از پشت سرم بلند شد.

ملینا: اومدم بابا. چرا داد میزنی؟ من کنارت ایستادما!

واقعا خنده م گرفته بود. داشتم هوار میکشیدم در صورتی که ملینا درست کنارم بود.

دستامو رو زانوهام فشردم و بلند شدم و از پله ها پایین رفتم.

- من میرم ماشینو روشن کنم. توام کفشتو پوشیدی بیا.

ملینا: باشه.

- فقط زودتر.

تو راه بودیم که به ملینا گفتم:

- امروز عصر اگه کاری نداری بیا یه سر بریم بیرون. می خوام برای تولد روژین لباس بخرم.


romangram.com | @romangram_com