#ملودی_زندگی_من_پارت_8

هر دو سرشونو بلند کردن و جواب سلاممو دادن.

مامان: سلام خوشگلم. بیا بشین برات چای بریزم.

رو صندلی نشستم و آب پرتقالو سر کشیدم.

- مرسی نمیخورم. مامان چرا امروز زهرا خانم (خدمتکار خونمون) نیومده؟

مامان: دیگه نمیاد. میخواد بره دیارش کرمانشاه.

- جدی؟ چه خوب. دیگه نمیاد ازش خداحافظی کنم؟

مامان: نه.

- اِ چه بد. دلم براش تنگ میشه. خانوم خوبی بود.

مامان:آره . خیلی زن زحمت کشی بود. خدا پشت و پناهش باشه.

- ایشالا.

مامان: ملینا رو هم سر راهت برسون.

- باشه قربونت برم.

صدای ملینا بلند شد:

- هووی دختر ... باز در نبود من خودشیرینی کردی؟

برگشتم طرفش و گفتم:

- دختره ی پررو . چند بار گفتم این کلمه رو تکرار نکن؟!

ملینا دستشو روی کانتر و زیر چونه ش گذاشت و حالت متفکرانه ای به خودش گرفت و گفت:

- آمـــم، دقیقا یادم نیست. آمارش از دستم در رفته.

بعد ریز ریز خندید.

تا خواستم یه چیزی بارش کنم بابا به حرف اومد.

بابا: بچه هـــا! هنوز یاد نگرفتین مثل سگ و گربه پاچه ی همدیگر رو نگیرین؟!

من و ملینا هم زمان گفتیم:


romangram.com | @romangram_com