#ملودی_زندگی_من_پارت_7
بابا دستشو دور شونه ملینا گذاشت و سرشو بوسید.
- ساکتی ملینا؟!
ملینا گونه بابا رو بوسید و گفت:
- چیزی ندارم بگم بابا جون.
مامان سیمین از آشپزخونه داد زد: چه خبره؟ خونه رو گذاشتین رو سرتون!
بابا هم مثل مامان با صدای بلند گفت:
- خبرخیر خانوم. دلم داره برات میتپه. البته یکنواخت نیست. به صورت بندری میتپه. اگر دوست داری می گم ترکی بزنه ...
باز هرسه زدیم زیرخنده.
ملینا: بابا حرفت خیلی بی نمک بودا!
بابا خندید و صدای تلویزیونو کم کرد.
بین خنده گفتم:
- بابا خب نمیتونی زبون بریزی و به قول ملی شیرین زبونی کنی چرا می گی؟ دلم نه قلبم ...
دوباره خنده های ریز ریز من و ملینا ...
بابا: ای وروجکا. دست به یکی می کنین و منو مسخره می کنین؟! خب آدم گرسنه دیگه مغزش کار نمیکنه و نمیدونه چی داره میگه دیگه!
و دوباره خنده های هرسه و اضافه شدن فرشته ی خونه به جمع سه نفره ی ما ...
****
صبح ساعت هفت آماده شدم که برم دانشگاه؛ رفتم پایین پیش مامان و بابا، سرمیز.
- سلام به اهالی خونه.
romangram.com | @romangram_com