#ملودی_زندگی_من_پارت_6
- خب توام. برو پایین.
دست و صورتمو شستم و یه راست رفتم تو هال.
- سلام بابا جون خودم.
بابا: به به. سلام. ساعت خواب! خوبی؟
کنار بابا نشستم.
- مرسی خوبم، خسته نباشی. حسابی تو فشار بودی نه؟
بابا:آره بابا. عمل سختی بود. خون تو مغزش لخته کرده بود.
لبمو گزیدم و گفتم:
- وای چه بد. حالش چطوره؟ عمل خوبی بود؟!
بابا نفس عمیقی کشید. خستگی از سر و روش میبارید. دلم براش سوخت. چقدر پدر قدرتمندی دارم.
پشت مبل ایستادم و دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرم و رو شونش گذاشتم. بابا دستامو فشرد و بوسید.
بابا: هی. عمل سختی بود. خانواده ش به پام افتاده بودن و کلی گریه و زاری کردن که دخترشونو نجات بدم. اون لحظه خیلی ناراحت شدم، دلم گرفت. مرگ که دست ما نیست، دست خداست. نزدیک بود بمیره اما خداروشکر که بخیر گذشت. خدا رو شاکرم که بچه های سالمی به من داده. خدایا هزاران بار تو رو شکر.
تنم مور مور شد؛ الهی. خدا بهش رحم کرد ... چه پدر خوب و مهربونی دارم؛ دلم براش غنج می رفت. خدایا ازت ممنونم که پدر و مادر خوب و سالم به من دادی؛ تنِ سالم دادی. ازت ممنونم ...
بابا سعی کرد جو رو عوض کنه.
بابا: الان این چیزا مهم نیست.
با لبخند نگاهش کردم و سرمو تکون دادم.
- پس چی مهمه؟!
بابا: این.
به شکمش اشاره کرد. منظورشو گرفتم؛ بیچاره بابام. از بس سرش شلوغه وقت سر خاروندن نداره چه برسه به خوردن غذا ...
ادامه داد:
- الان فقط دلم داره بندری میزنه. هی میگه غذا غذا! سیمین خانوم غذا غذا!
منظورش مامانم بود ... هر سه خندیدیم.
romangram.com | @romangram_com