#ملودی_زندگی_من_پارت_84
همچون پـَری اَفسونگری آری
دیوانهء رویت منم، چه خواهی دگر از من
سرگشته کـویَـت منم، نداری خبر از من
هر شب که مَه در آسمان
گردد عیان دامن کشان
گویم به او راز نهان
که با من چه ها کردی
به جانم چه ها کردی! *
بابا: می دونستم بهم علاقه پیدا کرده اما بروز نمیداد. خیلی خانوم و سنگین رنگین بود. با متانت، با شخصیت، جدی، مهربون. از همین اخلاق و رفتارش خوشم اومد و منو جذب خودش کرد.
بابا همیشه بهم میگفت:
- وقتی این خانومی و نجابتتو می بینم یاد جوونیای مامانت میفتم. عین مادرتی؛ خوشگل، جدی، خانوم و باوقار و مهربون. اما شیطنتات به من رفته. من وقتی بچه بودم از دیوار راست بالا میرفتم.
از فکرش خندم گرفت.
مامان جدی هست اما به وقتش شوخم هست. چه عشق پاک و مقدسی دارن!
تولد ملینا چه روزی میشه؟! از روی پاتختی تقویمو برداشتم. میشه آخر همین هفته. پس وقت زیادی نداریم. بابا گفته بود که نمایشگاه ماشین خوب سراغ داره. بعدا برم ازش بپرسم و بهش در مورد جای برگزاری تولدش بگم. راستی! روژین می گفت که یکی از فامیلاشون نمایشگاه ماشین داره. میتونیم از اونجا بگیریم. برم بهش زنگ بزنم تا دیر نشده.
با تلفن بی سیم اتاقم شمارشو گرفتم.
روژین: بله؟
- سلام جیگر طلا، خوبی؟
روژین: به، سلام ملودی خانوم. چی شده؟ باز به مشکل خوردی رجوع کردی به من؟!
خندیدم و گفتم:
- اِ تو از کجا فهمیدی؟
romangram.com | @romangram_com