#ملودی_زندگی_من_پارت_83
بابا دستشو گذاشت رو شکمش و گفت:
- به به! چه بویی، چه عطری ...
مامان از تو اتاقش اومد بیرون و گفت:
- خوبه خوبه. الکی تعریف نکن چون غذا نداریم.
بابا: سلام خانم. دست شما درد نکنه!
مامان: سلام. سر شما درد نکنه!
از خنده داشتم میمردم. خانواده گرمی داریم و همه شوخیم. شیطنتام به بابا رفته، جدی بودنم به مامان. ملینا از همه جهت به عمه رفته.
بابا سمت مامان رفت و تو آغوشش کشید.
بابا: من تا تو رو دارم غذا می خوام چیکار؟!
اوه اوه! قضیه حساس شد. من برم تو اتاق. بابا عاشق مامان بود و هست. بابا می گفت این چشمای سیاهش منو اسیر خودش کرد، چهره ی شرقیش منو تو دام عشق انداخت. چقدر خوبه همه ی آدما اینطور باشن!
مامان: زشته برو کنار شاهین.
بابا: چی چیو زشته؟ زنمی، مگه کار بدی کردم؟ بچه هامونم بزرگ شدن و خودشون یه روزی عاشق میشن.
لبخند زدم و رفتم تو اتاقم. اینطوری راحت ترن! پرده رو کشیدم تا نور بیاد داخل. رو تخت دراز کشیدم و از پنجره به آسمون آبی خدا نگاه کردم. عاشق رنگ آسمونم. خدا جونم عاشقتم. مرسی که رنگ چشمامو آبی رنگ کردی!
عشق بابا و مامان تحسین آمیزه.
بابا میگفت:
- غروب پنج شنبه ها با گیتارم میرفتم دم خونشون براش آهنگ میخوندم. گوش کن!
*سیمین بَری، گل پیکری آری
از ماه و گل زیبا تری آری
romangram.com | @romangram_com