#ملودی_زندگی_من_پارت_82

کامیار: نه بابا از این خبرا نیست. هر کس خونه خودش. ما خودمون جا نداریم تو که بیای اینجا خونه میریزه رو سرمون زلزله خانم.

چشم غره ای رفتم و دهن کجی کردم.

- هرهر، خندیدم!

عمه: بسه! برو عمه، به سلامت.

- خداحافظ. خداحافظ نمکدون.

سریع در و پشت سرم بستم و رفتم تو حیاط. نفس عمیقی کشیدم. بوی گل رز همه جا پیچیده بود. سوار ماشین شدم و حرکت کردم. تو راه همش ذهنم درگیر سپهر پسرخاله سولماز بود. نباید اونطور باهاش حرف میزدم. عجب کاری کردما! شمارشم ندارم ازش عذر بخوام. آخه اون بیچاره که تقصیری نداشت. باید به سولماز بگم شمارشو بهم بده یا از طرف من ازش عذر بخواد. اگه من دستم بهت نرسه سولماز! البته پسرخالش هم بد صحبت کرد دیگه! چرا چرت و پرت می گم؟ اون پسرِ بیچاره که هیچی نگفت؛ یعنی من نذاشتم!

رسیدم خونه. در باز بود. قبل از اینکه برم داخل بنز بابا رفت تو. اِ بابا اومد! مامان که گفت شاید، چقدر زود اومد!

رفتم داخل. بابا از ماشین پیاده شد و ریموتو زد. منم از ماشین پیاده شدم و رفتم پیش بابا. از چهره ش خستگی میبارید.

رفتم تو بغلش و گفتم:

- سلام بابا جونم. خوبی؟ خسته نباشی.

بابا سرم رو بوسید و گفت:

- سلام دختر گلم. خوبم بابا. مرسی. چه خبر؟ کجا بودی؟

- هیچ خبر. دانشگاه بودم بعدشم رفتم خونه عمه.

بابا: خوب کاری کردی. به خدا حوصله سر و کله زدن باهاشو ندارم. از بچگی همینطور غرغرو بودا. نمیدونم به کی رفته! به مامانتم گیر میده که چرا بچه هات پیشم نمیان. خب ما کار داریم شما دخترا که سرتون شلوغ نیست یه خبری ازش بگیرین دیگه. اگه همینطور پیش بره ...

بابا خندید و ادامه داد:

- گیس و گیس کشون میشه و منم حوصله بحثای الکی ندارم. من که اونموقع ...

دوید سمت خونه و گفت:

- دِ فرار.

خندیدم و بلند گفتم:

- زن و شوهر عین هم بی حوصله! صبر کن بابا منم بهت برسم.

دویدم سمتش. بابا صبر کرد تا بهش برسم و باهم بریم داخل.

بابا پشت کمرمو گرفت و هول داد تو خونه.


romangram.com | @romangram_com