#ملودی_زندگی_من_پارت_81

مامان: سلام خوبی؟ رفتی پیش عَمَت؟

-آره. الان خونشونم. مامان چرا به من نگفتی تولد ملینا همین هفته ست؟

مامان: حواسم نبود بهت بگم. فکر کردم یادته، مثل همیشه!

- نه این دفعه حواسم نبود برعکس سالای قبل. خب مامان جان چیکارم داشتی؟

مامان: هیچی. فقط می خواستم بدونم رفتی پیش عمه غرغروت یا نه! اگه نمیرفتی حتما به جون بابات میفتاد که دخترات چرا نمیان پیشم. انگار نه انگار که عمه ای دارن!

از حرص خوردنش خندم گرفت.

- حرص نخور برات خوب نیست! نگران غرغرای عمه هم نباش. راستی بابا امشب خونه میاد؟

مامان: شاید. چطور؟

- می خوام در مورد تولد ملینا باهاش صحبت کنم.

مامان: باشه. من دارم از خستگی میمیرم! کاری نداری؟

- نه مامان جونم. من الان میام خونه. دست به ظرف مرف نزن. باشه؟

مامان: باشه. خداحافظ.

- خداحافظ.

چقدر مامان مهربونی دارم، همش نگران من بود که عمه سرم غر نزنه تا اذیت نیشیم! از اتاق اومدم بیرون. موبایلمو تو کیفم گذاشتم و کیفو از مبل برداشتم.

رو به عمه گفتم:

- عمه من دیگه برم.

عمه: کجا؟ تو که تازه اومدی؟

- عمه من فقط اومده بودم ببینمتون و برم.

عمه اخم کرد و گفت:

- خیله خب اما دفعه بعد نمیذارم بری.

گونه عمه شراره بوسیدم و گفتم:

- چشم. اصلا دفعه بعد ساک لباسامو با خودم میارم اینجا و مستقر میشم. هوم؟!


romangram.com | @romangram_com