#ملودی_زندگی_من_پارت_75
سوار ماشینش شد و روشنش کرد. قبل از اینکه در و ببنده سرشو آورد بیرون و گفت:
- امیدوارم با گفتن افتخار میدین اون شب دچار سوء تفاهم نشده باشین. من اصلا تمایلی به رقصیدن نداشتم. فقط به اصرار روژین قبول کردم؛ چون دل نازکه.
در بست و از دانشگاه با سرعت زد بیرون. نگاه تو رو خدا! گیر چه آدمایی افتادیم. یا خیلی پررو ان یا خیلی مغرور! حتی مهلت جواب دادن بهم نداد. پسره ی خودخواه. چقدرم به خودش می گیره!
تو ماشین نشستم و مستقیم رفتم خونه عمه شراره.
زنگ خونه و زدم. خودمو کشیدم کنار تا منو از تو آیفون نبینن.
صدای عمه از پشت آیفون اومد:
- بله؟
آخ جون عمه خونست. چه عجب یه روز بیکار بود و نرفت مطب! وای یهو فکر شیطانی به ذهنم رسید. دلم برای اذیت کردن عمه حسابی تنگ شده!
صدامو نازک کردم و گفتم:
- سلام خانوم، لطفا کمکم کنین. من بینوام، گشنَم، خونه ندارم. کمکم کنین!
صدای برخورد دست عمه به صورتش از پشت آیفون اومد. داشتم از خنده میمردم اما خندمو کنترل کردم.
عمه: الهی بمیرم! بیا تو عزیزم.
صدامو به حالت بغض درآوردم و گفتم:
- نه، مرسی. من همین جا میمونم.
عمه آروم با خودش طوری که صداش بیرون اومد گفت:
- ای بابا. حالا چیکار کنم؟ من الان میام دخترم. جایی نریا!
- چشم.
آیفونو گذاشت سرجاش. به در تکیه دادم و نشستم رو زمین و پقی زدم زیر خنده. عاشق حرص خودن عمه بودم. تو فامیل منو به اسم ملو آزاری میشناسن و صدام می کنن!
- به به! از این طرفا؟! خوش اومدی آزاری خانوم.
سرمو بلند کردم؛ کامیار پسرعمه م بود. نگفتم بهم میگن آزاری؟
بین خنده گفتم:
- سلام کامی ... خوبی؟
romangram.com | @romangram_com