#ملودی_زندگی_من_پارت_76
کامیار: خوبم. چرا این وسط ولویی؟
اوخ اوخ الان عمه میرسه. دستمو به طرفش گرفتم و گفتم:
- دستمو بگیر بلندم کن که وضعیت قرمزه.
دستشو به سمتم دراز کرد و گرفت. با یه حرکت بلند شدم.
کامیار خندید و گفت:
- باز چیکار کردی؟ نکنه دوباره سر به سر مامانم گذاشتی؟
خندیدم و گفتم:
-آره . اونم چه سر به سری! من برم کنار دیوار تا منو نبینه.
صدای پای عمه اومد. کنار دیوار برآمدگی داشت که میشد به راحتی قایم شد.
کامیار: در خدمت بودیم؟
دستم و جلوی دماغم گذاشتم و آروم گفتم:
- هیـــس. ساکت باش.
عمه در و باز کرد و گفت:
- اِ کامیار تویی؟ کی اومدی؟
کامیار: همین الان. چی شده چرا اینور و اونور نگاه می کنی؟ دنبال کسی میگردی؟
عمه:آره مادر. یه دختر بچه زنگ زده بود کمک می خواست. بهش گفتم پشت در منتظر باشه تا بیام اما الان نیست.
کامیار از گوشه چشم نگام کرد و گفت:
- عجب مردم آزاری بود!
یه دستمو براش تکون دادم و لبامو رو هم فشردم و آبروهامو بالا انداختم.
زیر لب گفتم:
- دارم برات.
عمه: چه میدونم. بریم داخل. شاید یکی دیگه به دادش رسید، بریم تو.
romangram.com | @romangram_com