#ملودی_زندگی_من_پارت_61

- وای پس آبروم رفت. سولماز یعنی ... یعنی اون همونیه کـ ...

عطیه و ملینا گفتن:

- چی شده؟

سولماز سرشو به طرفین تکون داد و لبشو گزید که نخنده.

سولماز: بــــله!

- همون پسره که تو دانشگاه بهش خوردم؟!

سولماز: آره. من از اول گفتم خیلی برام آشناست. مخصوصا هیکل ورزیدش! حالا چرا هول شدی؟

- آخه اون موقع خیلی ضایع نگاش کردم. از خودم به خاطر این کارم بدم اومد.

سولماز: حالا گفتم چی شده! ولش کن بابا.

ملینا و عطیه گفتن:

- قضیه چیه؟

- تو دانشگاه به این پسره، اسمش چی بود؟!

ملینا: آرشام.

- آها، همون آرشام خوردم و افتادم زمین. وقتی دیدمش مسخ چشماش شدم. هی اون میپرسید خوبین اما جوابی ندادم و فقط محو چشماش بودم. آخر سر انگار کلافه شده بود دکه ستشو جلو صورتم تکون داد و منو به خودم اورد. از این کارم خجالت کشیدم.

سولماز: اووو ... حالا غصه نخور. مطمئنا دخترا بدتر از این کارا هم کردن که براش عادی شده.

شونه بالا انداختم و گفتم:

- چه میدونم! بچه ها بریم خونه؟ آخرای تولده دیگه.

عطیه: اوهوم.

سولماز:آره بریم. سیاوش نگران میشه.

- کشتی ما رو با این سیاوش جونت؛ بریم.

روپوشمونو پوشیدیم و رفتیم پیش روژین که داشت از مهمونا خداحافظی می کرد.

رفتم جلو، بوسش کردم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com