#ملودی_زندگی_من_پارت_62
- روژین جان خیلی خوش گذشت. ایشالا جشن صد و بیست سالگیت.
روژین: مرسی ملودی. گل کاشتی با اون رقصیدنت؛ عالی بود!
- مرسی. فردا دانشگاه میای؟
روژین: میام. خداحافظ بچه ها.
- خداحافظ.
سولماز و عطیه با هم رفتن و ما هم سوار ماشین شدیم و از باغ بیرون رفتیم. تو جاده ذهنم درگیر حرف آرشام بود. چرا گفت خانمش ناراحت نمیشه؟! مگه میشه؟! آرشام! معنیش چی میشد؟! باید اسم اصیلی باشه!
تموم راه فکرم مشغول بود تا اینکه به خونه رسیدیم. ریموتو زدم و ماشینو تو گاراژ پارک کردم و با ملینا رفتم تو خونه.
چراغا خاموش بود. مامان و بابا خواب بودن.
ملینا: شب خوبی بود. اما الان خیلی احساس خستگی می کنم.
- منم همینطور. حالا کی می خواد از این همه پله بالا بره؟!
ملینا: وای راست می گی. بیا همین جا رو کاناپه بخوابیم.
- من با این لباسا چجوری بخوابم؟ باید عوض کنم. ملی ساعت چنده؟
ملینا خمیازه ای کشید و گفت:
- یک ربع به دو. اگه دوست داری از این همه پله برو بالا اما من همین جا میخوابم.
خب من نمیتونستم با این لباس تنگ بخوابم. رفتم طرف پله ها اما منصرف شدم. یواش در اتاق مامان اینا رو باز کردم و رفتم از کمد دو تا پتو برداشتم و اومدم بیرون.
- اگه مامان به حرف بابا گوش می کرد و میذاشت خونه اسانسوردار بشه مجبور نبودم با این لباس تنگ و تیریش بخوابم!
ملینا خودشو رو کاناپه انداخت و با چشمای بسته گفت:
- والا به خدا!
یه پتو دادم به ملینا و خودم رو اون یکی کاناپه دراز کشیدم و پتو روم انداختم. نیم ساعتی گذشت؛ از این پهلو به این پهلو شدم اما خوابم نبرد. همیشه وقتی از نیمه شب میگذشت خواب از سرم میپرید.
به ملینا نگاه کردم که تو خواب غرق بود. بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه. یه لیوان آب از تصفیه خوردم.
خواب که از سرم پرید. حالا چیکار کنم؟ چشمم به لب تاب مامان خورد که رو اپن بود. از رو اپن برش داشتم. مودِمو روشن کردم و دراز کشیدم و سرمو به دسته کاناپه تکیه دادم و لب تابو رو شکمم گذاشتم.
تو گوگل فرهنگ لغت نامه سرچ کردم. دنبال اسم آرشام گشتم. چیزی که ذهنمو به خودش مشغول کرده بود.
romangram.com | @romangram_com