#ملودی_زندگی_من_پارت_59

*عزیزم پاشو بامن برقص

جون من پاشوبرقص

همیشه وقته رقصه - یه یه یه یه یه *





ده دقیقه بعد که آهنگ رو به اتمام بود، یه پامو گرفت و لایِ دست چپش گذاشت و یه دستشو پشتم گذاشت و منو رو دستش خم کرد. منم دستمو پشت گردنش گذاشتم.

صدای سوت و جیغ و دست بچه ها دوباره فضا رو پر کرد.

همونطور که دستم پشت گردنش بود خودمو کشیدم بالا. دستشو از پشت کمرم برداشت و منم صاف ایستادم.

فوق العاده بود. خیلی قشنگ حرکات رو اجرا می کرد. باید بگم رقصیدنش حرف نداشت و حرفه ای بود. دست منو از پشت بسته!

سه نگاه اجمالی بهش انداختم و بدون حرفی ازش جدا شدم و پیش بچه ها رفتم.

ملینا جیغی کشید و با هیجان دستاشو بهم زد و گفت:

- معرکه بود. خیلی قشنگ رقصیدین.

عطیه: دقیقا.

سولماز با لبخند شیطانی گفت:

- واقعا محشر بودین. خیلی بهم میاینا!

سولماز میدونه من چقدر از این حرفا بدم میادا، هی تکرار می کنه!

- سولماز اذیت نکن.

سولماز: اذیت چیه؟ جدی می گم خیلی بهم میاین.

- سولمـــاز! بس کن. حتما می خوای تلافی کنی؟

سولماز خندید و گفت:

- نه. مگه بچه م؟ خبآره . از بس که بهم گفتی ترشیده! عقده ای شدم به جان سیا!

عطیه و ملینا بلند زدن زیر خنده.


romangram.com | @romangram_com