#ملودی_زندگی_من_پارت_53

- الهی که ایشالا لال شین! انقدر دهنتونو باز نکنین و نخندین؛ دندوناتون میریزه.

سولماز و عطیه رو صندلی نشستن و گفتن:

- اینم شد جواب سلام؟

- چیه؟ شنگول میزنین؟ چه هماهنگین!

سولماز: خب دیگه! سلامت کو؟

- خب سلام.

سولماز: آفرین. خوبی؟

همونطور که گوشمو میمالیدم گفتم:

-آره، بهتر از این نمیشم؛ کَرم کردین رفت. حالا میگین خوبی؟!

عطیه خندید و گفت:

- حقته. تازه من نگفتم خوبی فقط سولماز گفت:

- برو بابا توام. چی شد دیرکردین؟

سولماز با سر عطیه رو نشون داد و گفت:

- هیچی. عطیه خانم یک ساعت منو معطل خودشون کرده بودن.

عطیه: خب چیکارکنم؟ امروز کلاس بَسکِت داشتم. بعدش گرفتم خوابیدم. با صدای داد مامان خانومم بیدار شدم که "عطیه مگه تولد دعوت نیستی و اینا!" اصلا حواسم نبود که امروز تولدشه. بعدشم که تا می خواستم آماده شم سولماز از راه رسید. این شد که دیر کردیم.

سولماز: ملودی چه ناز شدی!

عطیه: آره. چه خوشگل شدی.

- مرسی اما من ناز و خوشگل بودم؛ خوشگل تر شدم.

سولماز و عطیه با هم گفتن:

- بابا خود شیفتــه ...

چند بار با نیشخند ابرو بالا انداختم و گفتم:

- حقیقته. شمام خوشگل شدین.


romangram.com | @romangram_com