#ملودی_زندگی_من_پارت_52
- برو انقدر حرف نزن.
ملینا: من رفتم.
از جاش بلند شد و رفت کنار میز بغلی.
ملینا: میشه بشینم؟
دختر لبخند دلنشینی زد و گفت:
- البته!
ملینا: مرسی. شما از دوستان روژین جون هستین؟
دختر: نه، فامیلشم.
ملینا: آها. من ملینام و شما؟
دختر لبخند زنان گفت:
- آرامیس، خوشوقتم.
آرامیس دستشو جلو برد و ملینا دستشو فشرد و با لبخند گفت:
- منم همینطور. آرامیس جون چند سالته؟
- بیست و یک.
ملینا: من نوزده سالمه. چند روز دیگه میرم تو بیست.
آرامیس: خب، پس حدودا یکسال اختلاف سنی داریم. چون من تازه رفتم تو بیست و یک سال.
ملینا:آره ...
داشتم به حرف هاشون گوش میدادم که یکی زیر گوشم گفت:
- ســــلام.
سریع گوشمو گرفتم و رومو برگردوندم.
- آی گوشم؛ هرکی هستی لال شی الهی!
گوشمو مالیدم و سرمو بلند کردم تا ببینم اون دیوونه ای که داد زد کی بوده. سولماز و عطیه بودن که داشتن هرهر میخندیدن.
romangram.com | @romangram_com