#ملودی_زندگی_من_پارت_4
با خنده گفتم:
- برو بابا. راستی مامان، بابا کجاست؟
مامان: بیمارستان.
- آها حواسم نبود. امروز که جمعه ست زود برنمیگرده؟
مامان: بابات بیمار اورژانسی داشت صبح زود رفت. هر وقت کارش تموم بشه میاد دیگه. یه سوالایی میپرسیا!
- خب دوست داشتم حداقل امروز بابا تو خونه باشه. چه شغل پردردسریه ها!
مامان: حالا بیا غذاتو بخور که از دهن افتاد. من و ملینا خوردیم. غذایی که دوست داشتی درست کردم.
- از بوش معلومه چیه! اومـــم، مرسی.
****
بعد از خوردن کوکوسبزی که غذای مورد علاقمه، از مامان تشکر کردم و یه راست رفتم تو اتاقم. موقعی که بابا نبود بیشتر درست می کرد. اخه بابا از کوکوسبزی خوشش نمیاد و کوکوسیب زمینی دوست داره. برعکسِ من!
جلوی میز آرایشم نشستم و تو آینه به خودم نگاه کردم. یه لحظه یاد حرف ملینا افتادم:
- "حوریه ی بهشتی"
راست میگفت؛ خیلی خوشگله با اون چشمای عسلی، پوست گندمی، آبرو و موهای قهوه ایِ نسبتا بلند، بینی قلمی و لبای قلوه ای ... دقیقا عین حوریه های بهشتیِ ... حالا نه که من از نزدیک حوریه ها رو دیدم به خاطر همین می گم خواهرم مثل حوریه هاست! اونم از نوع بهشتی!
رنگ چشمای ملینا یه جورایی به بابام که چشمای قهوه ای روشن داره رفته اما رنگ چشمای من خیلی خاصِ و به رنگ چشمای کسی شبیه نیست. آبی خوشرنگ به زلالی دریا! به به! چی گفتم! تو خانواده پدری و مادری هیچکس چشم آبی نیست و این خیلی جالبه!
دوباره خودمو تو آینه دید زدم. چشمای آبی، موهای مشکی تا گودی کمرم، آبرو خوش حالت و پر ِمشکی، پوست گندمی که با رنگ موهام در تضاده، بینی قلمی و لبای قلوه ای.
من و ملینا چهار سال اختلاف سنی داریم. من خیلی به تجربی علاقه داشتم اما ملینا بر عکس من هیچ علاقه ای به تجربی نداشت و گرافیک خوند. ملینا اولین نفر تو دو خانواده مادری و پدریمه که گرافیک خونده. تو خانواده پدریم اکثریت پزشکن. دو تا عمو هام جراح و دایی سینا پلیس اینتِرپُل و خاله سهیلا مدرس دانشگاه و عمه م پزشک عمومیه.
یه خونه ی ویلایی بزرگ داریم که حیاط درندشتی داره که با ملینا و باغبانمون آقا ماشالا گل کاری کردیم. هال و پذیرایی خونه با دو پله از هم مجزان. من و مامان به مسائل فنگ شویی علاقه و اعتقاد داریم و خونه رو به کمک دیزاینر طبق فنگ شویی درست کردیم ...
دیگه از آینه دل کندم و روی تختم دراز کشیدم و با موبایلم ور رفتم.
romangram.com | @romangram_com