#ملودی_زندگی_من_پارت_36
حق گیر با صدای عصبی گفت:
- بله کارم تموم شد. فردا براتون میارم.
- یادتون نره.
پسرا تا الان ساکت بودن و با تعجب شاهد مکالمه های رد و بدل شده بین ما بودن. عقب گرد کردم و قصد خروج کردم. دست عطیه که با تعجب داشت به من نگاه می کرد و گرفتم. خواستم برگردم برم سمت محوطه یونی که صدایی مانع از حرکتم شد.
- ونداد نمی خوای معرفی کنی؟
این صدای یه غریبه بود. پس باید همون مهمونِ به قول عطیه پسر خوشگله باشه. دوباره به قدمام جون دادم و حرکت کردم.
ونداد همون کفگیر خودمونه. وا! از کی تا حالا انقدر با هم صمیمی شدن؟! این که تازه اومده! اون از جنسیس، اینم از رفتار این مهمون ناخونده؛ کم کم دارم قاطی می کنم.
ونداد به زندی گفت:
- چرا الان میگم.
و بعد به ما که داشتیم میرفتیم گفت:
- خانم هاشمی میشه یه دقیقه بیاین؟
برگشتیم سمتشون.
- بفرمایید با ما کاری داشتین؟
ونداد: بله. این آقا چند روزی مهمون ما هستن و ...
- خب به سلامتی. به من چه ربطی داره؟
ونداد: اگه مهلت بدین میگم. می خوام همکلاسیامو بهش معرفی کنم.
- خب برید معرفی کنین. به من چه؟ چرا این چیزا رو به من می گین؟
ونداد دندوناشو بهم سایید و گفت:
- صبر کنین الان می گم. خب شما هم جز همکلاسیای من محسوب میشین دیگه. من همه رو معرفی کردم غیر از شما و دوستتون.
- خب الان من باید چیکار کنم؟!
ونداد: شما که انقدر حواس پرت نبودین!
اااِ! بچه پررو. صاف جلوی من ایستاده میگه خنگ! البته غیرمستقیم گفت.
romangram.com | @romangram_com