#ملودی_زندگی_من_پارت_28

- کوفت. نه، انگار منو دست کم گرفتین. دارم براتون.

هردو گفتن:

- هیچکاری نمیتونی بکنی.

- اِ؟ تورو خدا! تنهایی فکر کردین؟

سولماز: نه دوست عزیز. با مشورت همدیگه به این نتیجه رسیدیم.

ملینا هم پشت سرش یه اوهوم گفت.

- پس خسته نباشین!

سولماز: سپاس.

- نخیر هنوز منو نشناختی. من خیلی کارا میتونم انجام بدم.

سولماز: مثلا؟

- دیگه دیگه ... بعدا نشونت میدم. حالتو می گیرم.

سولماز: حتما منتظر اون روز هستم.

- بالاخره اون رو روزم میرسه سولماز خـانــوم!

دقایقی بعد به خونه ی سولماز رسیدیم.

سولماز: بچه ها مرسی خیلی خوش گذشت.

- قابلی نداشت.

ملینا: به ما هم.

خداحافظی کردیم و به سمت خونه ی خودمون حرکت کردیم. تو راه داشتم به فردا فکر می کردم که چه کاری دارم. یه دفعه یادم اومد که ... وایــی! فردا با استاد چشم لوچی کلاس داریم. چقدر من خوش شانسم!

وقتی رسیدیم خونه، انقدر خسته و بی حال بودم که نایِ حرف زدن نداشتم و سرسری به بابا و مامان شب بخیر گفتم و در حال رفتن به اتاقم روپوش و شالمو در آوردم و بدون عوض کردن لباسام زیر پتو خزیدم.





****


romangram.com | @romangram_com