#ملودی_زندگی_من_پارت_29





دیرینگ ... دیرینگ ... دیرینگ دیرینگ دیرینگ دیرینگ دیرینـــگ ... دیریریریریرینگ! رینگ رینگ رینگ رینگ دیریریریرینــگ!

- وایــی چقدر دیرینگ دیرینگ می کنه! اَه ...

دستمو روی میز توالت کشیدم و صدای آلارم موبمو خفه کردم. این آهنگ پلنگ صورتی آلارم گوشیمو باید عوض کنم. آدمو یاد فیلمای جنایی میندازه. آخه یکی نیست بگه آدم عاقل کی برای آلارم گوشی این آهنگو میذاره؟ اونم سر صبح!

با یاد دانشگاه و استادک چشم لوچی مثل فنر از جام بلند شدم و دست و صورتمو شستم و یه مانتو و مقنعه مشکی با کتونی سفید- مشکی پوشیدم و با کیف مشکی ورنی رنگم ست کردم و سریع رفتم تو حیاط و پریدم تو ماشین و با زدن ریموت مثل فرفره گاز دادم و رفتم بیرون. مامان و ملیناخواب بودن و بابا هم که طبق معمول بیمارستان بود.

وقتی به دانشگاه رسیدم و رفتم تو پارکینگ چشمم به یه جنسیس آلبالویی خورد که جای من پارک کرده بود. بچه ها همه می دونستن که من همیشه اینجا پارک می کنم. به خاطر همین هیچ کس جای منو غضب نمی کرد! کی میتونه اینجا پارک کرده باشه؟ حالا من جاپارک از کجا گیر بیارم؟

با مشت به فرمون ضربه زدم ... اَه. لعنت به کسی که اینجا پارک کرده! فقط دستم به صاحب ماشین برسه. اِ! تاجایی که یادم میاد کسی جنسیس نداشت! یعنی کسی تازه ماشین خریده؟ یا تازه وارد اومده؟! چمیدونم میرم از بقیه میپرسم دیگه!

با چشم داشتم دنبال یه جای خالی میگشتم که چشمم به یه ماشین خورد که داشت از جای پارک بیرون میومد. خدا بهش شانس داد که جای خالی پیدا شد وگرنه ... ماشینشو خط خطی می کردم و اگه دستم بهش میرسید خَفش می کردم.

در ماشینو محکم بستم و رفتم تو سالن. وقتی در باز کردم و وارد کلاس شدم دیدم حق گیر زوم کرده رو من. انقدر این پسر پیله و اعصاب خوردکنه که نگو.

حق گیر: اااِ ... غم آخرتون باشه. آخ ببخشید سلام خانم هاشمی.

پسره ی ... تیکه میندازی؟! دارم برات.

برگشتم طرفش و گفتم:

- اِ سلام آقای کفگیر! خوبین؟

دیدم که صورتش از عصبانیت قرمزشد. خب حقشه. تا این باشه که با من در نیفته و به من تیکه نندازه.

آرامش خودشو حفظ کرد و گفت:

- بله مگه میشه شما اینجا باشین و خوب نباشم!

وای که چقدر حرص منو درمیاره.

- خب خدا رو شکر.

بدون توجه بهش از کنارش رد شدم و ردیف اخر، کنار پنجره نشستم و منتظر عطیه شدم.

فردا تولد روژینه و من هنوز هیچ هدیه ای در نظر نگرفتم. پـــوف! آها ... میرم از طلا فروشی عمو رضا یه دست بند میخرم. بالاخره این مغازه ی عمو به یه دردی خورد ...

به ساعتم نگاه کردم. هفت و پنجاه و پنج دقیقه بود و فقط پنج دقیقه تا شروع کلاس مونده بود اما عطیه هنوز نیومده بود. استاد ما آنتایمه و خیلی سر زمان حساسه. الانم که عطیه دیر کرده. آخه همیشه سر ساعت تو کلاس بود.


romangram.com | @romangram_com