#ملودی_زندگی_من_پارت_26

منو با آسانسور به طبقه ی همکف بردن. خدا اوتیس(مخترع آسانسور 1852) و پدر و مادرش و یکجا رحمت کنه. دستش طلا وگرنه معلوم نبود چه جوری باید این چند طبقه رو راه برم و دور خودم بچرخم.

بعد از پیاده شدن از آسانسور، منو بردن تو کافی شاپ و منو رو صندلی نشوندن.

چشمامو بستم و دستمو گذاشتم رو سرم.

صدای نگران ملینا رو شنیدم:

- ملودی خوبی؟ ملودی؟! سولماز بدو برو براش یه آب قند درست کن و بیار بخوره. رنگش حسابی پریده!

الهی! خواهرم از بس نگرانمه حواسش نیست که ما الان خونه نیستیم.

سولماز: وا! چه حرفایی میزنی؟! مگه خونه ست که آب قند درست کنم؟ الان میرم یه چیز شیرین براش می گیرم بخوره.

ملینا: چه میدونم. باشه برو. فقط زود بیا.

سولماز با قدمای بلند به سمت پیشخوان رفت.

ملینا: ملودی خوبی؟ دِحرف بزن دختر ...

با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:

-آره مِلی نگران نباش. فقط یه ذره سرم گیج رفت.

ملینا: بابا تو دیگه کی هستی؟ معلومه که سرت گیج میره. نشستن و چرخیدن روی اون گاو میش که کار هر کسی نیست. هر کسی تا یه حدی میتونه سرعت اون گاو رو تحمل کنه. تو که نمیتونستی چرا تا آخرین لحظه نشستی و مقاومت کردی؟!

- خب بابا ... اومدیم یه ذره تفریح کنیم. عیبی داره؟ حالام که خدا رو شکر بخیر گذشت مامان بزرگ.

تا ملینا خواست حرفی بزنه سر و کله ی سولماز پیدا شد.

سولماز: دختر تو که ما رو کشتی. ظرفیتش رو نداشتی چرا سوار شدی؟!

سعی کردم خودم و سرحال نشون بدم.

با خنده گفتم:

- تو که زنده ای! خیله خب ... شما دو تا چقدر حرف میزنین! به جای فک زدن اون کیکو رد کن بیاد.

سولماز: ای مار زبونتو نیش بزنه. حتی اگه رو به موتم باشی این زبونت زهر خودشو میریزه. جای عذر خواهی و تشکرته؟

لبخند کم جوی زدم و گفتم:

- خب عزیزم ببخشیــد. مرسی که انقدر فک زدین و مخ بنده رو خوردین. خوب شد؟


romangram.com | @romangram_com