#ملودی_زندگی_من_پارت_150
- پس با ملودی تو رقابتی!
روژین خندید و دستشو دور گردن ملینا اندخت.
خندیدم و گفتم:
- در هر حال ممنونم ازت.
روژین: خواهش می کنم، وظیفم بود. جبران کمکایی که برای تولدم کردی بود. حالا زودتر برین خونه؛ جاده تاریک و خطرناکه مواظب باشین، خداحافظ.
- خیالت راحت، مهبد پیشمون هست. به سلامت.
آرشام خیلی مختصر خداحافظی کوتاهی کرد و سری تکون داد.
باهاشون خداحافظی کردیم و وارد ویلا شدیم.
شب خوبی بود؛ خیلی خوش گذشت. با ملینا و مهبد میز و صندلی ها رو جابجا کردیم. خوب شد ظرفای یک بار مصرف گرفتیم.
وقتی کارمون تموم شد سوار ماشین ملینا شدیم و سمت خونه رفتیم. ملینا می خواست رانندگی کنه اما نذاشتم. شب بود؛ میترسیدیم کار دستمون بده. مهبد با ماشینش پشت ما حرکت می کرد.
تا سر کوچه دنبالمون اومد. شیشه و پایین کشیدم و سرم و بیرون آوردم و با دست بهش گفتم بره و با حرکات لبام بهش گفتم مرسی. نصف شب بود و همه خواب بودن؛ نمیتونستم بلند حرف بزنم چون ازم خیلی فاصله داشت.
ماشین و بردم تو گاراژ و رفتیم داخل خونه. چراغ اتاق مامان و بابا روشن بود؛ هنوز بیدارن؟!
ملینا در زد و رفت داخل.
داشتم از خستگی میمردم؛ ترجیح دادم برم بالا تا به قربون صدقه های مامان گوش بدم!
بچه که بودم از یه چیزی که خوشم نمیومد این بود که احساس می کردم مامان بیشتر به ملینا توجه می کنه تا من؛ فکر کنم ملینا میخواست پسر بشه که خدا وسط راه دخترش کرد! هه ...
لباسام و عوض کردم و لباس خوابم و پوشیدم؛ زیر پتو خزیدم. به امید فردایی بهتر ...
****
سه ماه بعد ...
romangram.com | @romangram_com