#ملودی_زندگی_من_پارت_151
سه ماه گذشت. امتحانات دانشگاهم و پاس کردم. دیگه مثل قبل سر کلاس شلوغ بازی در نمیارم و مثل دخترای باشخصیت و باوقار به توضیحات استاد اخمالو در عین حال مهربون گوش میدم.
همه از آروم بودنم تعجب کرده بودن؛ چون هیچ وقت سر کلاس آروم نبودم و حتی شده یه تیکه میپروندم!
از سپهر حساب می برم؛ نمیدونم چرا!
تا اونجایی که متوجه شدم موقع کار، فردی جدی و تو فضایی غیر از محل کار، فردی شوخ و مهربونیه.
دیگه با ونداد کل کل نمی کنم و کاری بهش ندارم؛ سعی می کنم ازش فاصله بگیرم. نمیدونم چرا اما اصلا ازش خوشم نمیاد و حس خوبی بهش ندارم.
خیلی خوشحالم؛ چون کار اقامتم تو کانادا درست شده و عمو ویزا گرفته. عمو و زن عمو وقتی از کانادا برگشتن و اومدن خونمون این خبر خوب و بهم دادن.
الان در حال بستن چمدونم؛ چون قراره با روژین و آرامیس و کامیار و گلنوش اینا بریم شمال برای دور هم جمع شدن یا به قول روژین گودبای پارتی! هم برای من، هم برای آرشام. آرامیس میگفت آرشام می خواد برگرده و معلوم نیست کی بیاد!
صدای بلند مامان از پایین اومد.
مامان: ملودی آماده شدی؟
زیپ چمدون و بستم.
بلند گفتم:
-آره مامان، الان میام پایین.
ملینا اومد تو اتاق. لباساشو پوشیده بود.
ملینابا تعجب نگاهم کرد.
- اِ تو که هنوز لباستو نپوشیدی؟!
از جام بلند شدم و سمت کمد لباسام رفتم.
- یه دقیقه هم طول نمیکشه. بیا چمدون و ببر پایین تا من بیام.
ملینا: باشه. وای چقدر سنگینه؛ چی ریختی توش؟
مانتویی از تو رگال برداشتم و انداختم رو تخت.
- اسباب بازی! خب چی میذارن اون تو؟ لباسامه دیگه.
مامان قران بدست اومد دم اتاق و بهش تکیه داد.
مامان: ملودی اومدی؟ مهبد خیلی وقته منتظرتونه.
romangram.com | @romangram_com