#ملودی_زندگی_من_پارت_15

- چی شد؟

سولماز: عجب هیکلی داشتا.

- گمشو. دختره ی هیز ...

سولماز: به من میگی هیز؟ هیز تویی که زل زده بودی تو چشماش و داشتی درسته قورتش میدادی؛ با اون چشمای وحشیت.

با تمسخر ادامه داد:

- بعد بر میگرده به من میگه هیز.

- خب حالا. انقدر با این سیاوش میگردی وراج شدی. درست مثل خودش شدی.

نچی کرد و با دست به من اشاره کرد.

سولماز: نچ. همنشینی با چنین دوستانی منو به این روز انداخته.

- خیلی رو داری.

سولماز: اینم از اثرات رفت و امد با توهه!

- پررو.

خودمو به مظلومیت زدم و گفتم:

- آخه به من وراجی میخوره؟

سولماز: نه. اصـــلا. اصلا باید اسم تو رو می ذاشتن آرام؛ انقدر که آروم و ساکتی به خدا!

- قربون آدم چیز فهم.

سولماز: حالا به خودت نگیر. پررو نشو.

- خب مگه بهم میخوره؟

سولماز چشماشو ریز کرد و گفت:

- کم نه!

یه قدم به طرفش برداشتم که جیغ کشید و ازم فاصله گرفت.

خندیدم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com