#ملودی_زندگی_من_پارت_14
صدای آرومشو شنیدم که گفت:
- من نباید می گفتم؟! خدا ببخشه.
خنده م گرفت اما به روی خودم نیاوردم. به زحمت تونستم راه برم. از خودم بدم اومده بود. صاف زل زده بودم تو چشماش!
از دانشگاه زدم بیرون. سولمازم با خنده دنبالم اومد.
سولماز: چی شده دختر؟
- پیچ پیچی شده! کوفت. چرا میخندی؟
سولماز: مگه نشنیدی چی گفت؟!
- چرا. کر که نبودم.
سولماز: اوه. چه خشن! چته؟ حالت خوبه؟ جاییت درد نمی کنه؟
- نه. دردش رفت. وای سولماز عجب چشمایی داشت!
سولماز پوفی کرد و گفت:
- من چی میگم این چی میگه! کیو میگی؟
- همون پسرِ که بهش خوردم. دقت کردی چشماش چه رنگی بود؟
سولماز: آها. اونو می گی؟ نه دقت نکردم. حواسم پیش تو بود. حالا چه رنگی بود؟
- چشماش خاکستری رنگ بود. توی این بیست و سه سال عمری که از خدا گرفتم همچین رنگیو از نزدیک ندیده بودم.
سولماز: منم ندیدم. حتما باید خوش رنگ باشه.
- فوق العاده بود. من که محو چشماش بودم.
با خنده ادامه دادم:
- اصلا وقت نکردم ببینم چه شکلی بود!
سولماز: بــله معلوم بود. برعکس من به این یکی توجه کردم. راستشو بخوای خیلی جیگر بود. سیاوش به پای این غولک نمیرسه. ایشالا قسمت بشه یه بار دیگه ببینمش، شاید نظرم در مورد سیاوش عوض شد برم سراغ این یکی.
وقتی به غول تشبیهش کرد خنده م گرفت.
سولماز: وایـــی!
romangram.com | @romangram_com