#ملودی_زندگی_من_پارت_13





من سولماز و مثل ملینا دوست دارم؛ دختر شاد و سرحالیه. این حرفا رو هم از سر شوخی بهش می گم. به این موضوع خیلی حساسه. منم بخاطر اینکه لجشو در بیارم بهش می گم ترشیده.

سولماز: وایسا. ملودی اگه دستم بهت نرسه.

تا این حرف رو زد فلنگو بستم و عقب عقبی به طرف راه خروج رفتم اما احساس کردم به یه چیز سفت و سختی برخورد کردم و ولو شدم روی زمین.

صدای سولماز از دور شنیدم که داشت با سرعت به طرفم میومد.

سولماز: چی شدی دختر؟ حالت خوبه؟

تازه درد تو دستام حس کردم. دست چپم رو که درد زیادی نداشت گذاشتم رو دست راستم که آه از نهادم بلند شد:

- آخ ... آخ ... آی.

- خانوم حالتون خوبه؟

سرم رو بلند کردم تا ببینم صدای کیه که یه پسریو جلو روم دیدم. رو پاهای خم شده ش نشسته بود و دستاشو رو پاهاش گذاشته بود. نمیتونستم چشماشو ببینم چون عینک آفتابی زده بود. انگار خودش متوجه شد، چون عینکشو از روی چشماش برداشت.

دوباره گفت:

- خانم حاتون خوبه؟

یــا خــــدا! این دیگه کیه؟ چه چشمایی داره!

همینطور محو چشماش شده بودم که با تکون دستش جلوی صورتم به خودم اومدم.

- خانوم چیزیتون که نشد؟

وای که من چقدر تابلو بازی در آوردم. با اینکه اهل خجالت مجالت نبودم اما به خاطر این کارم خجالت کشیدم.

- نه ... اخ ... نه مشکلی نیست.

- مطمئنین؟

به کمک سولماز از روی زمین بلند شدم.

با دست سالمم روی مانتوم دست کشیدم. کیفمو از سولماز گرفتم و به پسر نگاه کوتاهی انداختم.

- بله. ببخشید.


romangram.com | @romangram_com