#ملیسا_پارت_93
- می دونم، از اولم می دونستم، اما سعی می کردم انکارش کنم.
- کوروش؟
- هیچی نگو ملی، داغونم. فعلا بای.
سریع پیش متین رفت و خداحافظی بلندی با جمع کوچیک دور پاتیل کرد و رفت. تو کار این بشر موندم، هیچ چیزش مثل آدم نیست. نه این که من همه چیزم آدم واره!
مائده پیشم اومد و گفت:
- خب، حالا دیگه می تونیم بریم بخوابیم.
- مائده؟
- جونم؟
کاملا مشخص بود که از رفتن کوروش خوشحاله.
- تو ... تو به کوروش چیزی گفتی؟
- من فقط طرز سمنو پختن و مراسمش رو براش گفتم. چطور؟
- نمی دونم، به هم ریخته بود.
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
- ملیسا؟
مثل خودش گفتم:
- جونم؟
- چرا انقدر کوروش واست مهمه؟
- کوروش واسم بهترین دوسته، یه جورایی داداشمه.
- اون روزی که توی ترمینال دیدمش، احساس کردم خیلی دوستت داره.
- آره، ولی نه اون دوست داشتنی که فکرش رو می کنی، واقعا به من به چشم دوستش نگاه می کنه.
صبر کن ببینم مائده خانوم، حالا چرا این موضوع واست مهم شد؟
مائده دستم رو کشید و منو به سمت اتاقی برد.
- نظرت چیه امشب رو بریم تو اتاق متین؟
"عالیه!" اما خودم رو با وقار نشون دادم و گفتم:
- فرقی نمی کنه، فقط من ملحفه ی تمیز می خوام.
مائده خندید و گفت:
@romangram_com