#ملیسا_پارت_92
- دوما حدستون کاملا غلطه. با اجازه.
چی شد؟ کجا رفت؟
از بس این سمنو رو هم زدم دستم شکست، اینا هم که انگار نه انگار. اون از متین که معلوم نیست کجا رفت، اونم از این کوروش مارمولک که مائده رو به حرف گرفته بود، بقیه هم که انگار اومدن ماتم سرا یا تو چرت بودن یا تو فکر. همون طور که سمنو رو هم می زدم، به بقیه ی آرزوهام فکر کردم.
"خب خدا جونم یه کاری کن مامانم یکم باهام راه بیاد. اوم، نازنین و بهزادم سر عقل بیان و با هم ازدواج کنن. واسه شقایق و یلدا هم، دوتا پسر رو بزن پس کلشون تا بیان برشون دارن ببرن. خب دیگه، آرشام و ... آهان، آرشام و آتوسا رو هم به هم برسون. جان، چه شود! سهرابیم چشماش رو لوچ کن."
یه نگاه به کوروش و مائده کردم و تو دلم گفتم:
"در مورد این دوتا هم نظر خاصی ندارم و خودمم تو این شرطی که بستم با بچه ها، موفق بشم و متین رو ..."
با ضربه ای که به پهلوم خورد سرم رو بالا آوردم و با دیدن صورت خشمگین مائده، یه لبخند مظلومانه تقدیمش کردم.
- بمیری ملی!
- چیه بابا؟ پهلوم رو سوراخ کردی.
- مگه به تو اشاره نکردم وایستی؟
- روش پخت سمنو رو برای بچه ام گفتی؟
- زهرمار، بچه پررو.
- بد اخلاق! خاک تو سر کوروش کج سلیقه.
- بده من این لامصب رو. مگه چه حاجتی داری که بس که هم زدی، ته پاتیلم سوراخ کردی؟
- وای مائده، همه رو دعا کردم، اگه یکی دوتاشم بگیره چه شود!
مائده تقریبا هولم داد اون طرف و با حرص گفت:
- مطمئنم اگه بگیره همه بدبخت می شن.
- بی ذوق!
در پاتیل سمنو رو طبق مراسم خاصی که گفتن ذکر و صلوات بود، گذاشتن و روش رو قرآن و شمع و گل و آینه گذاشتن. من و کوروش کنار هم ایستاده بودیم و به این صحنه نگاه می کردیم.
کوروش آروم زمزمه کرد:
- چقدر با اینا فرق داریم.
برگشتم و نگاهش کردم. اخم کمرنگی کرد و گفت:
- دارم به این نتیجه می رسم که تموم مدت عمرم چقدر الکی گذشت.
چه حرفایی می شنیدم. اونم از کی؟ از پسر الکی خوش و بی خیالی که نمونش رو تو زندگیم ندیده بودم. حرفی نزدم.
- من دیگه می رم.
- امیدوارم فهمیده باشی مائده دختری نیست که بشه خرش کرد.
@romangram_com