#ملیسا_پارت_91

- چی رو؟
- تو که مشکل من و سهرابی رو می دونی. همش به کنار، از بعد اون دعوا رفتارش یه جوری شده، کم کم داره منو می ترسونه.
متین یهو سرخ شد و گفت:
- از طرز نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد.
"وای خدا، چه جو گیر شد!"
کتاب دعا از دست سحر افتاد و اون متعجب به من و متین خیره شد. لبخندی دندون نما بهش زدم که باعث شد با حرص ازم دور شه و گوشه ی حیاط کز کنه، سهراب هم دست کمی از اون نداشت.
جدی به متین نگاه کردم و گفتم:
- ببخشید، واسه فرار کردن از زیر نگاه پسرعموت مجبور شدم این طوری حرف بزنم، ولی انگار خواهرش بیشتر ناراحت شد.
متین لبخند مهربونی زد و گفت:
- بابت رفتار سهراب عذر می خوام و سحرم هنوز خیلی بچه س.
- وا، مگه چند سالشه؟
- کاری به سن و سال ندارم، کلا گفتم.
"ای بابا، یهو بگو عقل نداره و خلاص."
- ولی انگار خیلی دوستت داره.
- اون با ایده آل من واسه زندگی یه دنیا فرق داره.
- می تونم حدس بزنم ایده آلتون واسه زندگی، یکیه مثل مادرتون.
- حدستون اشتباهه. هر کس شخصیت مخصوص به خودش رو داره، پس هیچ کس مثل مامانم پیدا نمیشه.
- اوم، جالبه.
- چی؟
- همین همسر ایده آلتون. ببخشید، ولی شما دیگه باید فهمیده باشید که من خیلی رکم، پس به دل نگیرید. اما از دید من همسر شما یه دختر آفتاب مهتاب ندیده س که وقتی برای عقدش می ره آرایشگاه، زمین تا آسمون تفاوت می کنه. احتمالا زاویه ی نگاهش تا حالا از محدوده ی کفش خودش و به احتمال ضعیف، کفش طرف صحبتش بالاتر نیومده.
- خبب اولا به صفت رک بودنتون، صفت کنجکاو بودن رو هم اضافه کنید.
- منظورتون همون فوضوله دیگه.
متین خندید.
"وای خدا، چقدر با لبخند چشماش زیباتره!"
اگرچه در تمام طول صحبتمون یه بارم به چشمام نگاه نکرد، اما من نگاهم فقط به چشماش بود.
- خب، دوما؟

@romangram_com