#ملیسا_پارت_9
- سوالت رو؟
پوفی کشیدم و قبل از حرف زدن دریا خانم با زدن تقه ای وارد اتاق شد. مامان با دیدنش به سمت لباس رفت و اون رو بلند کرد .
لباس طلایی رنگ با سنگ دوزی فراوون چنان جلوه ای داشت که تو ذهنت فرشته ای رو توش تصور می کردی.
- نظرت چیه؟
- عالیه الینا جون، ملیسا تو اون مجلس بی رقیب میشه.
با تعریف دریا تازه یاد مهمونی افتادم و گفتم:
- وای، مامان من این رو نمی پوشم.
مامان بی توجه به حرف من رو به دریا گفت:
- یه تیکه از موهاش رو با اسپری طلایی رنگ، راستی اصلا آوردیش؟
- آره.
- خوبه، سریع شروع کن ببینم چه می کنی.
خودش هم بالای سرم ایستاد که مبادا کاری خلاف خواستش انجام بشه. بعد از یک ساعت لباس رو پوشیدم و به دختر درون آینه نگاه کردم. بیشتر شبیه عروسکا شدم تا یک آدم. دریا موهای مشکیم رو با نظم خاصی مش موقت کرده بود و با این کار جلوه ی لباس صد برابر شد. شنل طلایی رنگم رو پوشیدم و با اون صندل ها به زور از پله ها پایین رفتم. بابا پایین آماده ایستاده بود.
- سلام.
- سلام خانم، چه عجب! زود باشید دیر شد.
روابطم با پدر و مادرم در همین حد خلاصه می شد. هیچ وقت با هم صمیمی نبودیم و با هم رسمی برخورد می کردیم شاید تعداد روزهایی که جمع سه نفره داشتیم و من به یاد دارم از انگشتان دست هم ت*ج*ا*و*ز نکنه. بابا که همیشه سفرهای تجاری خودش رو داشت و مامان هم یا مسافرت بود یا مهمانی. داخل ماشین نشستم و سرم رو به شیشه چسبوندم.
***
- ملیسا خوب گوشات رو باز کن، امشب تمام شیطنتات رو کنار می ذاری و سنگین و متین رفتار می کنی.
با این حرف مامان یاد متین افتادم؛ اما سریع افکارم رو پس زدم و گفتم:
- واسه چی؟
- یعنی چی واسه چی؟ ناسلامتی سه ماه دیگه بیست سالت میشه. ملیسا رفتارت مثل بچه هاست.
- مامان قضیه چیه؟ این همه رسیدگی به سر و وضعم و ...
- باشه، باشه. پسرخواهر مهلقا رو یادته؟ آرشام رو می گم.
- خب آره، یه چیزایی یادمه. همونی که مهلقا همش میگه خاله قربونش بره و فقط ازش تعریف می کنه که اله و بله!
- بیست و پنج سالشه، دکترای بیو تکنولوژی داره، یه هفته ای هست که از کانادا اومده.
- خب به من چه؟ خیرش رو خالش ببینه.
- مودب باش دختر. مهلقا پیشنهاد داد تو رو باهاش آشنا کنم، یه دو سه ماهی میشه.
@romangram_com