#ملیسا_پارت_10
- که چی بشه؟
- اونش دیگه به زرنگی تو بستگی داره!
- وای مامان تو رو خدا! من تازه بیست سالمه. اصلا اگه می دونستم هدفتون از آوردنم به این مهمونی پیدا کردن شوهر واسم بود، صد سال باهاتون نمی اومدم.
-باشه، آرشامم مفت چنگ افسانه و آتوساش باشه!
با شنیدن اسم آتوسا اخمام در هم رفت و با تنفر گفتم:
- آتوسا این وسط چی کاره س؟
- آرشام لقمه چرب و نرمیه!
- اوه نه بابا؟ یه وقت تو گلوش گیر نکنه، بوفالو!
بابا در حالی که نگاهش به بیرون بود و هنوز رانندگی می کرد گفت:
- ملیسا هر چی تو کلت می گذره به زبون نیار.
بیا، اینم دو کلوم از پدر عروس!
-چشم بابا.
ساکت شدم اما تمام افکارم پیرامون آتوسا، دختر افسانه، دخترخاله ی مامانم می گشت. دختری که اندازه ی تمام دنیا ازش بیزار بودم و حتی یک بار هم نشده بود که بدون بار کردن حرف کلفت به هم، همدیگه رو ببینیم. این مامان هم خوب نقطه ضعفم رو فهمیده بود. همون لحظه تصمیم گرفتم حال آتوسا رو تو این مورد هم بگیرم.
مامان تا خود خونه ی مهلقا از آرشام و تیپ و قیافش و موقعیت مالیش گفت و گفت، غافل از این که من از تمام افراد و اشیایی که مورد پسند مامان باشه بیزارم، چون از تمام علایقش بیزار بودم. تمام فکرم در اون لحظه پیچوندن این آقا آرشام بود تا طرف اون بوفالو نره. البته این کار بیشتر به نفع خود آرشام بود و برای جلوگیری از رویا پردازی بوفالو لازم بود. داخل ساختمان که رفتیم، بابا جلوتر از ما رفت و ما به اتاقای تعویض لباس رفتیم. مامان اول یه دستی به موهای مدل مصری و هایلایتش که تا روی شونش می رسید کشید. ماکسی سبز رنگش که با پرهای طاووس تزیین شده بود، واقعا برازنده ی هیکل مانکنش بود و باعث شد بی اختیار در دلم اعتراف کنم که مامانم هنوز هم فوق العاده س. من شنل طلاییم رو درآوردم و برای آخرین بار به سفارش های مامان مبنی بر سنگین بودن و متانت گوش کردم و بی حوصله وارد سالن شدم.
- وای الینا جان!
با صدای فریاد مهلقا که بیشتر شبیه قارقار کلاغ بود، به سمتش برگشتم و مامان هم در آغوشش جای گرفت. واقعا که حتی دنیای دوستیای من و مامان متفاوت بود. برای مامان شرط اول دوستی اصالت و پول بود و برای من مرام و صفا. با این فکر پوزخندی زدم و به مهلقا خیره شدم. در اون لباس پر از پولک و رنگارنگش یاد داستان کلاغی در لباس طاووس افتادم و پوزخندم عمیق تر شد، مهلقا منو هم در آغوشش فشرد و در گوشم زمزمه کرد:
- چقدر ناز شدی.
-ممنون، شما هم ...
حرفم رو ادامه ندادم. مقصودم این بود که بگم شما هم مثل بوقلمون شدید، ولی بیچاره این طور برداشت کرد که شما هم ناز شدید و لبخندی دندون نما زد.
مامان تا میزی که بابا نشسته بود صد بار ایستاد و با شونصد نفر سلام و احوالپرسی کرد و من بی خیال دنبالش راه افتاده بودم و عین لک لک سرم رو بالا پایین می کردم و زبونم رو آکبند نگه می داشتم. بالاخره آتوسا جونم رو دیدم، کنار یه پسر خوشتیپ نشسته بود و همین که دیدمش یاد هنرپیشه های ایتالیایی افتادم. پسره هم به سمتم برگشت و با دیدنم از جاش بلند شد و کنارمون اومد، انگار نه انگار که آتوسای بیچاره با اون لباس دکلته ی کوتاهش داشت دو ساعت براش فک می زد. مامان با دیدنش گفت:
- وای آرشام جان، خوبی خاله؟
اُ اُ، پس آرشام اینه؟ استثنائا مامان یه بار در مورد تیپ و قیافه سلیقش با من یکی شد. مامان با خوشحالی اون رو تحویل می گرفت و من مشغول دید زدن آتوسا بودم که داشت از حرص منفجر می شد. پوزخندی به روش زدم و رو به مامان گفتم:
- مامان من رفتم پیش بابا، تنهاست.
مامان عین ماست وا رفت و رو به من از اون اخم عمیقا کرد که معنیش این بود: "خونه که رسیدیم پوستت رو می کنم و فردا هم با عباس آقا می ری دانشگاه." آ آ، این رو اشتباه اومد. فردا که پنجشنبه س و کلاس ندارم. با این فکر نیشم باز شد که آتیش مامان شعله ورتر شد و با حرص گفت:
- ملیسا جان، ایشون آقا آرشامه پسرخواهر ...
برای این که کمی از گندی رو که زده بودم ماست مالی کنم، وسط حرف مامان پریدم و گفتم:
@romangram_com