#ملیسا_پارت_11
- وای شما آقا آرشامید؟ پسرخواهر مهلقا جان؟ واقعا که تعریفتون رو خیلی شنیدم.
نفس عمیق مامان نشان داد که از خیر کندن پوستم گذشته. با لبخند گفت:
- من می رم پیش بابات. با اجازتون آرشام خان.
رو به من چشمک نامحسوسی زد و رفت. رو به آرشام که به من خیره شده بود گفتم:
- لطفا چند دقیقه منو تحمل کنید تا این مامانم بی خیال من بشه و بعد ...
- متوجه منظورتون نمی شم.
لبخند نازی زدم و گفتم:
- بریم اون جا بشینیم تا کامل توضیح بدم.
و به میز دو نفره ی گوشه سالن اشاره کردم. همراهم اومد و از جلوی چشم های پر خشم آتوسا گذشتیم و به میز مورد نظر رسیدیم. صندلی رو برام جلو کشید. اصلا از این سوسول بازی ها خوشم نمی اومد، برای همین میز رو دور زدم و روی صندلی مقابلش نشستم. در حالی که با تعجب نگاهم می کرد، خودش روی صندلی نشست. سریع اون چه رو در مغز فندقیم می گذشت به زبون آوردم.
- ببین آرشام، می دونم پیش خودت فکر می کنی دیوونم، ولی من کلا از این شعارهای فرست لیدی و صندلی عقب کشیدن و در ماشین رو باز کردن و چه می دونم هر کاری که احساس کنم بین دخترا و پسرا فرق می ذاره خوشم نمیاد، اوکی؟
منتظر جوابش نشدم و ادامه دادم:
- و اما برای این بهت گفتم بیای این جا تا راحت حرفام رو بهت بزنم. مثل این که مامان من و خاله مهلقات واسه ما دوتا نقشه های فراوون در سر دارن، نمی خوام امشب دل کوچولوشون بشکنه. می فهمی که؟ من اهل ازدواج و این حرفا نیستم و به قول بچه ها، منظورم دوستامن، دهنم هنوز بوی شیر می ده، شما هم که سنی نداری، فعلا باید از زندگی مجردیت استفاده کنی.
مثل این که خیلی تند رفتم. بیچاره با دهن باز نگاهم می کرد، چشماشم مثل دوتا گردو شده بود. انگار زبونشم موش خورده بود، چون فقط نگاهم می کرد و حرفی نمی زد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من دیوونه نیستم این طوری نگاهم می کنی، فقط یه کم رکم.
از بهت دراومد و لبخندی زد و گفت:
- فقط یه کم؟ جالبه!
و بلند زد زیر خنده. انقدر خندید که اکثر مهمونا سرشون صد و هشتاد درجه چرخید و به ما خیره شدند. با حرص گفتم:
- زهر مار! مگه واست جوک گفتم؟
از بس خندیده بود اشک قطره قطره از چشماش می چکید. بریده بریده گفت:
- وای خدا ... مردم از خنده ... دختر تو فوق العاده ای!
انقدر خندید تا آخر مهلقا هم کنارمون اومد و در حالی که به خنده های آرشام که به خاطر بد و بیراهای من کمی ولومش کم شده بود نگاه می کرد، گفت:
- خاله جان پا شید با ملیسا یه خودی نشون بدید.
و به پیست ر*ق*ص اشاره کرد.
آخ قربون دهنت یه دفعه تو عمرش یه پیشنهاد درست و حسابی داد. اولا من خیلی عاشق ر*ق*ص بودم و دوما این جوجه فوکولی که داشت با دستمال اشکاش رو پاک می کرد خندش قطع می شد. هم زمان با هم از جا بلند شدیم و به سمت پیست رفتیم. زیر گوشش گفتم:
- واقعا الکی خوشیا.
اونم گفت:
@romangram_com