#ملیسا_پارت_8

- لباس ندارم، نمیام.
- از کیش واست خریدم، خیلی نازن.
- حتما لباس مجلسی که یه عالمه سنگ دوزی هم داره.
- البته، خیلیم ماهه.
- من این لباسا رو نمی پوشم. ب*و*س، بای.
- کجا؟ دارم باهات صحبت می کنم.
- به قدر کافی مستفیض شدم.
- ملیسا رو اعصابم راه نرو. باید ساعت هفت آماده باشی و دم در منتظرم. شیر فهم شد یا جور دیگه ای حالیت کنم؟ تو که نمی خوای با عباس آقا بری دانشگاه؟
عباس آقا رانندمون بود و شوهر سوسن خانم ابرو کمون خودم.
- باشه، هفت آمادم. حالا اجازه می فرمایید برم استراحت؟
با دست اشاره کرد برم و منم با عصبانیت به اتاقم رفتم و تمام حرصم رو سر در اتاق خالی کردم.
ساعت حدود شش بود که سوسن با یک ساندویچ کره ی بادوم زمینی و عسل به اتاقم اومد. عصرانه مورد علاقم رو خوردم و یه دوش سریع گرفتم.
لباسم روی تخت آماده بود و مامان در حالی که روی مبل راحتی های کنار تختم لم داده بود و با اون سوهان کذایی باز ناخن هاش رو مانیکور می کرد، نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
- ببین از این لباس خوشت میاد؟
بی توجه به لباس به سمت آینه رفتم و موهام رو با سشوار خشک کردم. از درون آینه نگاهش کردم، حالا دست به سینه نشسته بود و تمام حرکات منو زیر نظر داشت.
- چیه مامان؟ خوشگل ندیدی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و از جا بلند شد و دریا رو صدا زد.
دریا آرایشگر مخصوص مامان بود که ماهی چندبار مامانم رو تیغ می زد، ولی کارش عالی بود و حرف نداشت.
با حرص گفتم:
- من به دریا خانوم احتیاج ندارم.
- اونش رو من تعیین می کنم.
- مامان مگه امشب چه خبره؟ اینم یه مهمونیه مثل بقیه.
- اگه مثل بقیه بود من از مسافرت می گذشتم تا بهش برسم؟
- نخیر، همین واسم شده بود جای سوال.
- خب بپرس.
- چی رو؟

@romangram_com