#ملیسا_پارت_57
- تو ديوونه بودي عزيزم. حالا آخرش چي کار مي کني؟ مياي يا نه؟ مي خوام برم پيش مائده ثبت نام کنم.
- نخير، خودت و يلدا بريد، من حوصله ي اين مسافرتا رو ندارم.
- اوکي، اگه پشيمون شدي بهم بزنگ بزن.
- نازنينم مياد؟
- اصلا بهش نگفتم، چون مي دونم نمياد.
- خيلي خب اسم منم بنويس. دنيا ديده بهتر از نديده س!
- آ قربونت بره. باشه دختر گلم. من رفتم.
- زهر مار، وايسا منم بيام. يلدا کجاس؟
- خونشون. نمي دونه مي خوايم بريم، مي خوام سوپرايزش کنم.
مائده از اومدنمون خيلي اظهار خوشنودي کرد و قرار مدارا گذاشته شد.
***
يلدا از خوشحالي روي پا بند نبود. شقايق يه کم دمغ بود و خودمم تو فکر بودم. مامانم حتي به خودش زحمت نداد باهام خداحافظي کنه و بابا فقط گفت: "حسابت رو پر کردم." و سوسن صد بار اشک تو چشماش جمع شد و گفت: "خانم جان التماس دعا، از امام رضا بخواه منو هم بطلبه." صد بار هم بهم گفت: "امام رضا دوستت داشته که طلبيده بري پاب*و*سش."
توي ترمينال ايستاده بوديم که مائده و متين همراه يه خانم ميانسال با چهره خيلي مهربون به ما نزديک شدن. مائده با ديدنم سرعت قدماش رو تندتر کرد و خودش رو به ما رسوند و منو محکم در آغوش گرفت.
- واي مليسا جان نمي دوني چقدر خوشحالم که تو و دوستاي گلتم ميايد.
- ممنون.
با شقايق و يلدا هم دست داد و گفت:
- راستي معرفي مي کنم، عمم مريم جون که از مادري چيزي برام کم نذاشته.
- خوشبختم.
لبخند مهرباني زد و گفت:
- منم همين طور. بچه ها تو خونه خيلي ازت تعريف مي کنن، مشتاق بودم ببينمت.
- بچه ها از گلي خودشونه.
"چي شد؟ بچه ها؟ منظورش چيه؟ مگه متينم ..." به سمت متين که کمي دورتر از ما ايستاده بود برگشتم. برام سري به نشانه سلام تکون داد و سريع نگاهش رو دزديد. بعدم با يه قدم بلند به سمت ما اومد و سلام کرد. همگي جوابش رو داديم و با شنيدن صداي دوستاي مائده که به سمت ما اومدن متين دوباره به جاي اولش برگشت.
مادر متين آدم واقعا تو دل برويي بود. توي همون زمان کم خودش رو توي دل همه ما جا کرد. موقع خداحافظي هم قرآن روي سر ما گرفت و ما از زير آن گذشتيم و وارد اتوب*و*س شديم. هنوز پام رو روي پله اول نگذاشته بودم که متين صدام کرد.
- ببخشيد خانم احمدي؟ يه لحظه.
به يلدا که با آرنجش به پهلوم مي زد و ابروهاش که به حالت بامزه اي بالا پايين مي کرد اخمي کردم و کنار متين رفتم.
- با من کاري داشتيد؟
@romangram_com